غزل ۵۲۷

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی
قلاب تو در کس نفکندی که نبردی
شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی