غزل ۵۳۱

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می‌کند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را به پدیدست غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی
عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی