غزل شمارهٔ ۱۴۸ - مقام انسانی

خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی
تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانی
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی
هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی
عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی
از غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه خدا خوانی
از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله های زندانی
گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی
وقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی
روی مسند حافظ شهریار بی مایه
تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی