ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

آن بحر اندوه آن را سختر از کوه آن آفتاب الهی آن آسمان نامتناهی آن اعجوبه ربانی آن قطب وقت ابوالحسن خرقانی رحمةالله علیه سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب او تاد و ابدال عالم و پادشاه اهل طریقت و حقیقت و متمکن کوه صفت و متعین معرفت دایم بدل در حضور ومشاهده و بتن در خضوع ریاضت و مجاهده بود وصاحب اسرار حقایق و عالی همت و بزرگ مرتبه و در حضرت آشنائی عظیم داشت و در گستاخی کروفری داشت که صفت نتوان کرد نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهداست چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی مریدان از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمی‌شنویم گفت: آری که از این دیه دزدان بوی مردی می‌شنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن بسه درجه ازمن پیش بود بار عیال کشد و کشت کندو درخت نشاند.
نقلست که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را دادۀ ابوالحسن را بویی ده آنگاه بازکشتی وقت صبح را به خرقان بازآمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن.
نقلست که وقتی دزدی بسر باز می‌شده بود تا پی او نتوانند دیدن و نتوانند برد شیخ گفته بود در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود تا بعد از آن از خاک بایزید بسر باز می‌شده بود و پشت بر خاک اونمی‌کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که ای ابوالحسن گاه آن آمد که بنشینی شیخ گفت: ای بایزید همی همتی بازدار که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی‌دانم و قرآن نیاموخته‌ام آوازی آمد ای ابوالحسن آنچه مرا داده‌اند از برکات تو بود شیخ گفت: تو به صدد و سی و اند سال پیش از من بودی گفت: بلی و لکن چون به خرقان گذر کردمی نوری دیدمی که از خرقان به آسمان برمی‌شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم بسرم ندا کردند که ای بایزید به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید گفتم خداوندا آن نور کیست هاتفی آواز دادکه آن نور بندۀ خاص است و او را ابوالحسن گویند آن نور را شفیع آر تاحاجت تو برآید شیخ گفت: چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم و بروایتی دیگر است که بایزید گفت: فاتحه آغاز کن چون به خرقان رسیدم قرآن ختم کردم.
نقلست که باغکی داشت یکبار بیل فرو برد نقره برآمد دوم بار فرو برد زر برآمد سوم بار فرو برد مروارید وجواهر برآمد ابوالحسن گفت: خداوندا ابوالحسن بدین فریفته نگردد من به دنیا از چون تو خداوندی بر نگردم.
و گاه بودی که گاو می‌بستی چون وقت نماز درآمدی شیخ در نماز شدی و گاو همچنان شیار می‌کردی تاوقتی که شیخ بازآمدی.
نقلست که عمربوالعباسان شیخ را گفت: بیا تاهر دو دست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم و آندرختی بود که هزار گوسفند در سایۀ او بخفتی شیخ گفت: بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالای هر دو عالم بجهیم شیخ گفت: بیا که نه به بهشت التفات کنیم ونه بدوزخ.
روزی شیخ المشایخ پیش آمد طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد شیخ ابوالحسن گفت: از آب ماهی نمودن سهل است از آب آتش باید نمودن شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور فرو شویم تازنده کی برآید شیخ گفت: یا عبدالله بیا تا بنیستی خود فرو شویم تا بهستی او که برآید شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
نقلست که شیخ المشایخ گفت: سی سالست که از بیم شیخ ابوالحسن نخفته‌ام و در هر قدم که پا در نهادم قدم او در پیش دیده‌ام تا به جایی که دوسالست تا می‌خواهم در بسطام پیش ازو به خاک بایزید رسم نمی‌توانم که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده مگر روزی در اثنای سخن شیخ همی گفته است هر که طالب این حدیثست قبلۀ جمله اینست و اشارت بانگشت کالوج کرد چهار انگشت بگرفته ویکی بگشوده آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند او از سر غیرت بگفته است که چون قبلۀ دیگر پدید آمد ما این قبله را راه فرو بندیم بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی راه بزدند و بعضی ترسیدند تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت: خلق را از خانۀ خدابازداشتن چه معنی دارد تا شیخ المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد بعد از آن درویشی گفت: این بر چه نهیم که آنهمه خلق هلاک شدند گفت: آری جائی که پیلان را پهلوی هم بسایند سارخکی چند فرو شوند باکی نبود.
نقلست که وقتی جماعتی به سفری همی شدند و گفتند شیخا راه خایف است ما را دعاء بیاموز تا اگر بلائی پدید آید آندفع شود شیخ گفت: چون بلای روی بشما نهد از ابوالحسن یاد کنید قوم را آن سخن خوش نیامد آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند یک تن از ایشان درحال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد عیاران فریاد گرفتند که اینجا مردی بود کجا شد او را نمی‌بینیم و نه بار و ستور او را تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند چون مرد را بدیدند به سلامت به تعجب بماندند تا او گفت: سبب چه بود چون پیش شیخ بازآمدند بپرسیدند که برای الله را آن سر چیست که ما همه خدای را خواندیم کار ما بر نیامد و این یک تن ترا خواند از چشم ایشان ناپدید شد شیخ گفت: شما که حق را خواندید به مجاز خواندید و ابوالحسن به حقیقت شما بوالحسن را یاد کنید بوالحسن برای شما خدای را یاد کند کار شما برآید که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد.
نقلست که مریدی از شیخ درخواست کرد که مرادستوری ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را ببینم شیخ دستوری داد چون به لبنان رسید جمعی دید نشسته روی به قبله و جنازۀ درپیش و نماز نمی‌کردند مرید پرسید که چرا بر جنازه نماز نمی‌کنید گفتند تا قطب عالم بیاید که روزی پنج بار قطب اینجا امامت کند مرید شاد شد یک زمان بود همه ازجای بجستند گفت: شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند شیخ برفت گفتم این شخص که بود گفتند ابوالحسن خرقانی گفتم کی بازآید گفتند بوقت نماز دیگر من زاری کردم که من مرید اویم و چنین سخن گفته‌ام شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتی شد تا در سفرم پس چون وقت نماز دیگر درآمد دیگرباره شیخ را دیدم در پیش شد چون سلام بداد من دست بدو درزدم و مرا دهشت افتادو چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوی ری دیدم روی به خرقان آوردم چون نظر شیخ بر من افتاد گفت: شرط آنست که آنچه دیدی اظهار نکنی که من از خدای درخواست کرده‌ام تابدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند و از آفریده مرا هیچکس ندید مگر زندۀ و آن بایزید بود.
نقلست که امامی به سماع احادیث می‌شد به عراق شیخ گفت: اینجا کس نیست که استادش عالی‌تر است گفت: نه همانا شیخ گفت: مردی‌ امی‌ام هرچه حق تعالی مرا داد منت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد گفت: ای شیخ تو سماع از که داری گفت: از رسول علیه السلام مرد را این سخن مقبول نیامد شبانه به خواب دید مهتر را صلی الله علیه که گفت: جوانمردان راست گویند دیگر روز بیامد وسخن آغاز کرد به حدیث خواندن جائی بودی که شیخ گفتی این حدیث پیغامبر نیست گفتی بچه دانستی شیخ گفت: چون توحدیث آغاز کردی دو چشم من بر ابروی پیغامبر بود علیه السلام چون ابرو در کشیدی مرا معلوم شدی که ازین حدیث تبرا می‌کند.
عبدالله انصاری گوید که مرا بند بر پای نهادند و به بلخ می‌بردند در همه راه با خود اندیشه همی کردم که بهمه حال بر این پای من ترک ادبی رفته است چون در میان شهر رسیدم گفتند مردمان سنگ بر بام آورده‌اند تا در تو اندازند اندرین ساعت مرا کشف افتاد که روزی سجادۀ شیخ بازمیانداختم سرپای من بدانجا بازآمد در حال دیدم که دستهای ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت.
نقلست که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید قرصی چند جوین بود معدود که زن پخته بود شیخ او را گفت: ایزاری بر زیر این قرصها انداز و چندانکه می‌خواهی بیرون می‌گیر و ایزاری برمگیر زن چنان کرد نقلست که چون خلیق بسیار گرد آمدند قرص چندانکه خادم همی آورد دیگر باقی بود تایکبار ایزار برداشتند قرصی نماند شیخ گفت: خطا کردی اگر ایزار برنگرفتی همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون می‌آوردندی چون از نان خوردن فارغ شدند شیخ بوسعید گفت دستوری بود تا چیزی برگویند شیخ گفت: ما را پروای سماع نیست لیکن بر موافقت تو بشنویم بدست بر بالشی می‌زدند و بیتی برگفتند و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود مریدی بود شیخ را ابوبکر خرقی گفتندی و مریدی دیگر در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقۀ هر دو برخاست و سرخی روان شد بوسعید سربرآورد وگفت: ای شیخ وقت است که برخیزی شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد جمله دیوارهای خانقاه درموافقت او در جنبش درآمدند بوسعید گفت: باش که بناها خراب شوند پس گفت: بعزةالله که آسمان و زمین موافقت ترا در رقصند چنین نقل کرده‌اند که درآن حوالی چهل روز طفلان شیر فرا نستدند.
نقلست که شیخ بوسعید گفت: شبلی و اصحاب وی در سایۀ طوبی موافقت کردند و من گوشۀ مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجودبود و طواف همی کرد پس شیخ گفت: ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت: اگر از شما پرسند که رقص چرا می‌کنید بگوئید بر موافقت آن کسان برخاسته‌ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب.
نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین درآید و قبض این یک بدان شود یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده که مارا با آن اندوه خود خوشتر است تا دیگر بار نقل افتاد پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیاکه تو همه لطفی تاب نیاری تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم آنگاه تو درآی پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ گوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند پس شیخ بوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه محاسن در آن جا مالید شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز بجای خود آمده بود دیگرباره به محراب باز بردند دیگر شب همچنان بدرگاه بازآمده بود همچنین تا سه بار ابوالحسن گفت: اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ بوسعید لطف بسی می‌کند پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند پس شیخ ابوالحسن چون بوداع او آمد گفت: من ترا بولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می‌خواستم کسی را تا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی‌یافتم که بدو بگویم چنانکه او را شنود تا که ترا فرستادند لاجرم شیخ بوسعید آنجا سخن نگفته است زیادتی گفتند چرا آنجا سخن نگفتی گفت: ما را باستماع فرستاده بودند پس گفت: از یک بحر یک عبارت کننده بس و گفت: من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم.
نقلست که شیخ بوسعید گفت: بر منبر و پسر شیخ ابوالحسن آنجا حاضر بود که کسانی که از خودنجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند از عهد نبوت الی یومنا هذا بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم و اگر کس از خودپاک شد پدر این خواجه است و اشارت به پسر ابوالحسن کرده و استاد ابوالقاسم قشیری گفت: چون به ولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.
نقل است که بوعلی سینا بآوازۀ شیخ عزم خرقان کرد چون به وثاق شیخ آمد شیخ بهیزم رفته بود پرسید که شیخ کجاست زنش گفت: آن زندیق کذاب را چه می‌کنی همچنین بسیار جفا گفت: شیخ را که زنش منکر او بودی حالش چه بودی بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند شیخ را دید که همی آمد و خرواری در منه بر شیری نهاده بوعلی از دست برفت گفت: شیخا این چه حالتست گفت: آری تا ما بارچنان گرگی نکشیم یعنی زن شیری چنین بار ما نکشد پس بوثاق بازآمد بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت: شیخ پارۀ گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند دلش بگرفت برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار عمارت می‌باید کرد و بر سر دیوار شد ناگاه تبر از دستش بیفتاد بوعلی برخاست تا آن تبر بدست باز دهد پیش از آن که بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست.
نقلست که عضدالدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست جمله اطبا را جمع کردند در آن عاجز ماندند تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرو نیاوردند حق تعالی شفا نداد.
نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلۀ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود گفت: نه گفت: اگر زنی جامۀ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود گفت: نه گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نۀ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
نقلست که شخصی بر شیخ آمد و گفت: دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم گفت: زنهار تا به خویشتن دعوت نکنی گفت: شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد گفت: آری که کسی دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی.
نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنۀ بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمۀ او درآی و رسول را گفت: اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت: مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت: محمود را بگوئید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت: محمود را رقت آمد و گفت: برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامۀ خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می‌آمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت: بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت: دام است اما مرغش تونۀ پس دست محمود بگرفت و گفت: فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشته‌اند محمود گفت: سخنی بگو گفت: این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت: بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت: محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابۀ او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت: مرا پندی ده گفت: چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت: مرا دعا بکن گفت: خود درین گه دعا می‌کنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت: دعای خاص بگو گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدرۀ زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت: بخور محمود همی خاوید و در گلوش می‌گرفت شیخ گفت: مگر حلقت می‌گیرد گفت: آری گفت: می‌خواهی که ما را این بدرۀ زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت: در چیزی کن البته گفت: نکنم گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت: شیخا خوش صومعۀ داری گفت: آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای می‌خیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی می‌روی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر می‌خیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشۀ شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جملۀ کفار را اسلام روزی کردی.
نقلست که شیخ یک شب گفت: امشب در فلان بیابان راه می‌زنند وچندین کس را مجروح گردانیدند و از آن حال پرسیدند راست همچنان بود وای عجب همین شب سر پسر شیخ بریدند ودر آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت زنش که منکر او بود می‌گفت: چه گوئی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می‌دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند ودر آستانه نهاده شیخ گفت: آری آن وقت که ما آن می‌دیدیم پرده برداشته بود و این وقت که پسر را می‌کشتند پرده فرو گذاشته بودند پس مادر سر پسر را بدید گیسو ببرید و بر سر نهاد و نوحه آغاز کرد شیخ نیز پارۀ از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد گفت: این کار هر دو هر دو پاشیده‌ایم و ما را هر دو افتاده است و گیسو بریدی و من نیز ریش ببریدم.
نقلست که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد وگوسفندی و گفت: این صوفیان را آورده‌ام چون شیخ بشنود گفت: از شما هر که نسبت به تصوف درست می‌تواند کرد بستاند من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید.
نقلست که شیخ گفت: دو برادر بودند ومادری هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار اومی‌کنید گفتند زیرا که آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولیکن مادرت از آن بی‌نیاز نیست که برادرت خدمت کند.
نقلست که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاده همچنین درین مدت نماز بامداد بر وضوی نماز خفتن کرد روزی ناگاه بالشی خواست اصحاب شاد گشتند گفتند شیخا چه افتاد گفت: بوالحسن استغنا و بی‌نیازی خدای تعالی امشب بدید و مصطفی گفته است صلی الله علیه و سلم که هر که دو رکعت نماز بکند و هیچ اندیشۀ دنیا بر خاطرش نگذرد در همه گناه ازوی بریزد چنانکه آن روز که ازمادر زاده بود احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشۀ دنیا بر او گذر نکرد و چون سلام داد پسر را بشارت داد که آن نماز بگزاردم چنانکه اندیشۀ دنیا درنیامد مگر این حکایت شیخ را بگفتند شیخ گفت: این بوالحسن که دراین کلاته نشسته است سی سال است تا بدون حق یک اندیشه بر خاطر او گذر نکرده است.
نقلست که روزی مرقع پوشی از هوا درآمد پیش شیخ پا بر زمین می‌زد ومی‌گفت: جنید وقتم و شبلی وقتم بایزید وقتم شیخ بر پا خاست و پا بر زمین زد و گفت: مصطفی وقتم و خدای وقتم و معنی همان است که در اناالحق حسین منصور شرح دادم که محو بود وگویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت چنانکه گفت: علیه السلام انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن.
نقلست که روزی در حالت انبساط کلماتی می‌گفت. بسرش ندا آمد که بوالحسنا نمی‌ترسی از خلق گفت: الهی برادری داشتم او از مرگ همی ترسیدی اما من نترسم گفت: شب نخستین از منکر و نکیر ترسی گفت: اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد گفت: از قیامت و صعوبات او ترسی گفت: می‌اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود وبوالحسن نماند موکل خوف و مبشر رجای بر من باز ننشیند.
نقلست که شبی نماز همی کرد آوازی شنود که هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند شیخ گفت: ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند آواز آمد نه از تو نه از من.
ویکبار می‌گفت: الهی ملک الموت را به من مفرست که من جان بوی ندهم که نه ازو ستده‌ام تا باز بدو دهم من جان از تو ستده‌ام و جز تو به کسی ندهم.
و گفت: سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیابم تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو بیک ذره بدانم گفت: در سرم ندا آمد که ایمان چیست گفتم خداوندا آن ایمان که دادی مرا تمامست.
و گفت: ندا آمد که تو مایی و ما تو می‌گوئیم نه تو خداوندی و ما بندۀ عاجز.
و گفت: از حضرت خطاب ندا می‌آمد که مترس که ما ترا از خلق نخواسته‌ایم.
و گفت: خدای عزو جل از خلق نشان بندگی خواست و از من نشان خداوندی.
و گفت: چون به گرد عرش رسیدم صف ملائکه پیش باز می‌آمدند و مباهات می‌کردند که ما کروبیانیم و معصومانیم من گفتم ما هواللهیانیم ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را.
و گفت: خداوند تعالی در فکرت به من بازگشاد که ترا از شیطان بازخریده‌ام و به چیزی که آنرا صفت نبود پس بدانکه او را چون داری.
و گفت: همه چیزها را غایت بدانم الا سه چیز را هرگزغایت ندانستم غایت کید نفس ندانستم و غایت درجات مصطفی علیه السلام و غایت معرفت.
و گفت: مرا چون پارۀ خاک جمع کردندی پس بادی بانبوه در آمد و هفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید.
و گفت: خداوند ما را قدمی داد که بیک قدم از عرش تا بثری شدیم و از ثری به عرش بازآمدیم پس بدانستیم که هیچ جا نرفته‌ایم خداوند ندا کرد که من بندۀ آنکس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد من نیز گفتم دراز سفرا که ماییم و کوتاها سفرا که ماییم چند همی گردم از پس خویش.
و گفت: چهارهزار کلام از خدا بشنودم که اگر بده هزار فرارسیدی نهایت نبودی که چه پدید آمدی.
وگفت: چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبائی رومی گردد چنان گردید سپاس خدای را تعالی و تقدس همچنان است یعنی دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا باز برم.
و گفت: آنکس که ازو چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان و از آسمان تا به عرش و از عرش تا به قاب قوسین و از قاب قوسین تا به مقام نور نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشۀ فرانماید.
و گفت: وامی ام نیک بالای حق یعنی همگی من آنچه هست در حق محو است به حقیقت و آنچه مانده است خیال است.
و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرۀ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.
و گفت: آنگاه نیز که من از شما بشده باشم و در پس کوه قاف یکی را از پسران من ملک الموت آمده باشد و جان می‌گیرد و باوی سخنی می‌کند من دست ازگور برکنم و لطف خدای بر لب و دندان او بریزم.
و گفت: چیزی که از آن خدای در من همی کردند من نیز روی به خدای باز کردم و گفتم الهی اگر مرا چیزی دهی که از گاه آدم تا به قیامت بر لب هیچ کس از تو نگشته بود کومن بازماندۀ هیچکس نتوانم خورد.
وگفت: هر نیکوئی که ازعهد آدم علیه السلام تا این ساعت و ازین ساعت تا به قیامت با پیری کرد تنها با پیر شما کرد و هر نیکوئی که با پیران و مریدان کرد تنها با شما کرد.
و گفت: هر شب آرام نگیرم نماز شام تا حساب خویش با خدای بازنکنم.
و گفت: کارخویش را باخلاص ندیدم تا آفریدۀ تنهائی خویشتن را ندیدم.
و گفت: اگر خدای عزوجل روز قیامت که همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فرو شود بدین چشم گه در پیش دارم بازننگرم و از بزرگ همتی که به درگاه خداوند دارم.
و گفت: عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود ای جوانمردان نیرو کنید و مرد آسا باشید که بارگرانست.
و گفت: چه گویند در مردی که قدم نه به ویرانی دارد ونه به آبادانی و خدای تعالی او را درمقامی می‌دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانی و آبادانی به نور او برخیزند و همه خلق را بدو بخشند که دعا نکند درین جهان و شفاعت نکند درآن جهان.
و گفت: در سرای دنیا زیر خاربنی باخداوند زندگانی کردن از آن دوستر دارم که در بهشت زیر درخت طوبی که ازو من خبری ندارم.
و گفت: اینجا نشسته باشم گاه گاه از آن قوت خداوند چندان با من باشد که گویم دست بر کنم و آسمان از جای برگیرم و اگر پای بر زمین زنم به نشیب فرو برم و گاه باشد که به خویشتن بازنگرم روی با خدای کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت بچه کار آید.
و گفت: چشنده‌ام و خود ناپدید و شنونده‌ام و خود ناپدید و گوینده‌ام و خود ناپدید.
و گفت: دست از کار بازنگرفته‌ام تا چنان ندیدم که دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدان فراز نکردم به سبب آنکه کرامت بود و هر که از کرامت فرا گیرد آن در بروی ببندند و دیگرش نبود.
و گفت: فرو شوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم زنهار تامرده دل و قرا نباشی.
و گفت: به سنگ سپید مسئله بازپرسیدم چهار هزار مسئله مرا جواب کرد در کرامت.
و گفت: بدان کسی که من تمنی نان گستاخی کنم شما بدانید که او از ملایکه فاضل‌تر است.
و گفت: شبانروزی بیست و چهار ساعت است در ساعتی هزار بار به مردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدیدنیست.
و گفت: در روز مردم بروزه و به شب در نماز بود بامید آنکه به منزل رسد و منزل خود من بودم.
و گفت: از آن چهار ماهگی باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیزی یاد دارم آن وقت نیز که بدان جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت بتو بازنمایم پس گفت: مردم گویند فلان کس امام است امام نبود آنکس که از هرچه او آفریده بود خبر ندارد از عرش تا بثری و ازمشرق تا مغرب.
و گفت: مرا دیداریست اندر آدمیان ودیداریست درملایکه و همچنین در جنیان ودر جهنده و پرنده و همه جانوران و از هرچه بیافریده است از آنچه به کنارهای جهانست نشان توانیم داد بهتر از آنچه به نواحی و کردبرکرد ماست.
و گفت: اگراز ترکستان تا بدر شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن منست و همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلیست آن دل از آن منست.
و گفت: شگفت: نه از خویشتن دارم شگفت: از خداوند دارم که چندین بازار بی‌آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای تعالی.
و گفت: در اندرون پوست من دریائی است که هرگاه که بادی برآید از این دریامیغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد.
وگفت: خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل‌ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی ودریاها از ناخن وموی تا انگشت پای همه را بگذاشتم پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم گفتم خداوندا نه نزدیک خلق مسمانم و به نزدیک تو زنار دارم زنارم ببر تا پیش تومسلمان باشم.
و گفت: باید که زندگانی چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سالست تا جان من میان لب و دندان ایستاده است.
گفتند سخن بگوی گفت: این جایگاه که من ایستاده‌ام می‌توانم گفت: اگر آنچه مرا با اوست بگویم چون آتش بود که در پنبه افکنی دریغ می‌دارم که با خویشتن باشم در سخن او به زبان خویش گفتن و شرم می‌دارم که با او ایستاده باشم سخن تو گویم.
و گفت: درین مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست اگر بدینجای چیزی بینم جز از شریعت مصطفی از آنجا بازپس آیم که من در کاروانی نباشم که اسفهسالار آن محمد نباشد و گفت: پیری کراسه در دست گفت: من سخن از اینجا گویم تو از کجا گوئی گفت: وقت من وقتی است که در سخن نگنجد.
و گفت: خلق را اول و آخریست آنچه به اول نکند به آخرشان مکافات کنند خداوند تعالی مرا وقتی داد که اول و آخر به وقت من آرزومند است.
وگفت: من نگویم که دوزخ و بهشت نیست من گویم که دوزخ و بهشت را به نزدیک من جای نیست زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جای نیست.
و گفت: من بنده‌ام که هفت آسمان و زمین به نزدیک من اندیشۀ من است هرچه گویم ثناء او بود مرا زیر و زبر نیست پیش و پس نیست راست و چپ نیست.
و گفت: درختی است غیب ومن بر شاخ آن نشسته‌ام وهمه خلق بزیر سایه آن نشسته.
و گفت: عمر من مرا یک سجده است و گفت: با خاص نتوانم گفت: که پرده بدرند و با عام نتوانم گفت: که بوی راهی نبرند و با تن خویش نتوانم گفت: عجب آرد زبان ندارم که ازو با او گویم کسی گفت: از اینجا که هستی باز آی گفت: نتوان آمد و ما منا الاله مقام معلوم گفت: بعرش گفت: بعرش چکنم که عرش اینجاست گفت: وقتی بر من پدید آمد که همه آفریده بر من بگریست.
و گفت: کسی بایستی که میان او و خدای حجابی نبودی تا من بگفتمی که خدای تعالی بامحمد چه کرده بود تا دل و زبانش بشدی و بیفتادی.
و گفت: چون حق تعالی با من بلطف درآمد ملایکه را غیرت آمد بریشان بپوشید و مرا نیست گردانید از آفریده و از خود باخود می‌کرد اگر نه آن بودی که او را بر چنین حکمت است والاکرام الکاتبین مرا ندیدندی.
و گفت: بیست سالست تا کفن من از آسمان آورده است و اندر سرما افکنده و ما سر از کفن بیرون کرده و سخن می‌گوییم.
وگفت: در رحم مادر بسوختم چون به زمین آمدم بگداختم چون به حد بلاغت رسیدم پیر گشتم.
و گفت: وقتی چیزی چون قطره آب در دهان من می‌چکید و باز پوشیده می‌شد و اگر پوشیده نگشتی من میان خلق نماندمی.
و گفت: همه آفریده او چون کشتی است و ملاح منم و بردن آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.
و گفت: حق تعالی مرا فکرتی بداد که هرچه او آفریده است در آن بدیدم در آن بماندم شغل شب و روز در من پوشید آنکه فکرت بینائی گردید گستاخی و محبت گردید هیبت وگران باری گردید از آن فکرت بیگانگی او درافتادم و جائی رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست و شفقت بر خلق گردید بر خلق او کسی مشفق ترا از خود ندیدم گفتم کاشکی بدل همه خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.
و گفت: خداوند تعالی دوستان خویش را به مقامی دارد که آانجا حد مخلوق نبود و بوالحسن بدین سخن صادق است اگر من از لطف او سخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنانکه مصطفی علیه السلام را اگر با عرش بگویم بجنبد اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن باز ایستد.
و گفت: حق تعالی مرا فرمود که ترا به بدبختان ننمایم با آنکس نمایم که مرا دوست دارد من اورا دوست دارم اکنون می‌نگرم تا کرا آورد هر کس را که امروز درین حرم آورد فردا او را آنجا با من حاضر کند وگفتم الهی نزدیک خود بر از حق تعالی ندا آمد که مرا بر تو حکم است ترا همچنان می‌دانم تا هر که من او را دوستدارم بیاید و ترا بیند و اگرنتواند آمدن نام تو او را بشنوانیم تاترا دوست گیرد که ترا از پاکی خویش آفریدم ترا دوست ندارند بجز پاکان.
و گفت: چون بتن به حضرت او شدم دل را بخواندم بیامد پس ایمان و یقین عقل ونفس بیامدند دل را بمیان این هر چهار درآوردم یقین و اخلاص را برگرفت و اخلاص عمل را بگرفت تا بحق رسیدم پس مقامی پدید آمد که از آن خوش ندیدم همه حق دیدم پس آن هر چهار چیز که آنجا برده بودم محتاج من گردانید.
و گفت: من از هر چه دون حقست زاهد گردیدم آن وقت خویشتن را خواندم از حق جواب شنیدم بدانستم که از حق درگذشتم لبیک اللهم لبیک زدم محرم گردیدم حج کردم در وحدانیت طواف کردم بیت المعمور مرا زیارت کرد کعبه مرا تسبیح کرد ملایکه مرا ثنا گفتند فوری دیدم که سرای حق در میان بود چون بسرای حق رسیدم از آن من هیچ نمانده بود.
و گفت: دو سال بیک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد شما پندارید که این راه آسانست.
وگفت: اگر مرا یابید بدان مدهید که بر آب یا بر هوا بروند و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فرو بندند و سلام به کعبه بازدهند که آنهمه مقدار پدیدست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا.
وگفت: بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه‌اند برفتم تا به دریائی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را بجز خدا هیچ نبود.
و گفت: نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است.
و گفت: من شما را از معامله خویش نشان ندهم من شما را نشان که دهم از پاکی خداوند و رحمت ودوستی او دهم که موج بر موج برمی‌زند و کشتی بر کشتی برمی‌شکند.
و گفت: پنجاه سالست که از حق سخن می‌گویم که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقی نیست.
و گفت: هرگز ندانستم که خدای تعالی با مشتی خاک و آب چندان نیکوئی کند که با من بکرد بغیر از مصطفی بمن رسید یقینم بودی که او را باور داشتن واجبست و این بر من معاینه است بجز حاجت نبود.
و گفت: اینکه شما از من می‌شنوید از معامله من است یا از عطاء اوست مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت: کۀ بر جائی بمانید وبه مثل چنان بود که پاره آنش درکاه افگنی.
و گفت: من از آنجا آمده‌ام با زآنجا دانم شدن بدلیل و خبر ترا نپرسم از حق ندا آمد که ما بعد مصطفی جبرائیل را بکس نفرستادیم گفتم بجز جبرائیل هست وحی القلوب همیشه با من است.
و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند.
وگفت: از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر بانیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم.
و گفت: علما گویند خدای را به دلیل عقل بباید دانست عقل خود بذات خود نابیناست به خدا راه ندانست بخدای تعالی بخود او را چون توان دانست بسیاری که اهل خود بودند به آفریده در همگی گردیدند مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد.
و گفت: همه گنجهای روی زمین حاضر کردند که دیدار من بر آن افکنند گفتم غره باد آنکه به چنین چیزها غره شود از حق ندا آمد که بوالحسن دنیا را بتو در نصیب نیست از هر دو سرای ترا منم.
و گفت: خداوند من زندگانی من در چشم من گناه گردانید.
وگفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم و تا گفتم الله بهیچ مخلوق بازنگردیدم.
و گفت: پیر گشتم هنگام رفتن است هرچه در اعمال بنده آید من به توفیق خدای بکردم وهرچه عطای او بود با بندگان به منت مرا بداد این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا خلق را از آنجا راه نیست مرکراهابزاری که پنجاه سال بوالحسن مرکراها بزارد تا مرگ مؤمن خوش کردند.
و گفت: خواهید که با خضر علیه السلام صحبت کنید صوفی گفت: خواهم گفت: چند سال بود ترا گفت: شصت سال گفت: عمر از سر گیر ترا او آفریده صحبت با خضر کنی تا صحبت من با اوست درتمنای من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم.
و گفت: خلق مرا نتوانند نکوهیدن و ستودن که بهر زبان که ازمن عبارت کنند من به خلاف آنم.
و گفت: بهشت در فنا بر تابهشتیان را کجا بری و دوزخ در فنا برم تادوزخیان را کجا بری.
و گفت: خدای تعالی روز قیامت گوید بندگان مرا شفاعت کن گویم رحمت ز آن تواست بنده ز آن تو شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من.
و گفت: وقت بهمه چیزی در رسد و هیچ چیز بوقت در نرسد خلق اسیر وقت اند و بوالحسن خداوند وقت هرچه من ازوقت خویش گویم آفریده از من بهزیمت شود جان جوانمردان ازوقت مصطفی علیه السلام تا قیامت بهستی حق اقرار دهد.
وگفت: بهستی او درنگرستم نیستی من به من نمود چون نیستی خود من نگریستم هستی خود به من نمود در این اندوه بماندم تا بادلی که بود از حق ندا آمد که بهستی خویش اقرار کن گفتم بجز تو کیست که بهستی تو اقرار دهند نه گفتۀ شهدالله.
و گفت: چون حق تعالی این راه بر من بگشاد در روشن این راه چندان فرق بود که هر سال گفتیا از کفر به نبوت شدم چندان تفاوت بود.
وگفت: روز وشب گه بیست وچهار ساعتست مرا یک نفس است و آن نفس از حق و با حقست دعوی من با خلقست اگر پای آنجا بر نهم که همتست بجای بر رسم که ملایکه حجابت را آنجا راه نبود.
و گفت: دوش جوانمردی گفت: آه آسمان و زمین بسوخت شیخ گفت: آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر گفتم الهی آنچه در اینان بیافریده باینان و انمای گفت: بوالحسن حکم دنیا مانده است اگر اینان رابا اینان وانمایم دنیا خراب شود.
و گفت: از خویشتن سیر شدم خویشتن را فرا آب دادم غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت آنکه این خلق خورد چهارماه و دو روز ازخلق بازگرفتم بنمرد سر بر آستان عجز نهادم فتوح سر در کرده تا به جایگاهی برسیدم که صفت نتوان کرد.
و گفت: بدیدار بایستادم خلق آسمان و زمین را بدیدم معامله ایشان مرا بهیچ نیامد بدانچه می‌دیدم ز آن او از حق ندا آمد که تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق نزدیک تو.
و گفت: من نه عابدم ونه زاهد نه عالم و نه صوفی الهی تو یکی‌ایی من از آن یکی تو یکی‌ام.
و گفت: چه مرد بود که با خداوند این چنین نایستد که آسمان و زمین و کوه ایستاده است هرکه خویشتن را به نیک مردی نماید نه نیک است که نیکی صفت خداوند است.
و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور سیم روز بخور پنج روز مخور پنجم روز بخور چهارده روز مخور اول چهارده روز بخور ماهی مخور اول ماهی بخور چهل روز مخور اول چهل روز بخور چهارماه مخور اول چهار ماه بخور سالی مخور آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی بدهان در گرفته در دهان تو نهد بعد از آن هرگز از تو نخوری شاید که من ایستاده بودم و شکم خشک بوده آن مار پدید آمد گفتم الهی بواسطه نخواهم در معده چیزی وادید آمد بویاترا ز مشک خوشتر از شهد سر به حلق من برد از حق ندا آمد ما ترا از معدۀ تهی طعام آوریم و از جگر تشنه آب اگر آن نبودی که او را حکمست از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.
و گفت من کار خویش باخلاص ندیدم تا بجز او کسی را می‌دیدم چون همه او رادیدم اخلاص پدید آمد بی‌نیازی او را درنگرستم کردار همه خلق پر پشۀ ندیدم بر حمت او نگریستم همه خلق را چند ارزن دانه ندیدم ازین هر دو چه آید آنجا.
و گفت: از کار خدا عجب بماندم که چندین سال خرد از من ببرده بود و مرا خردمند به خلق می‌نمود.
و گفت: الهی چه بودی که دوزخ و بهشت نبودی تا پدید آمدی که خدا پرست کیست.
و گفت: خداوند بازار من بر من پیدا کرد درین بازار بعضی گفتنی بود و بعضی شنودنی و بعضی نیز دانستنی چون درین بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت.
وگفت: خداوند بندگی من بر من ظاهر کرد اول و آخر خویش قیامت دیدم هر چه باول به من بداد به آخر همان داد از موی سر تا به ناخن پای پل صراط گردانید.
و گفت: از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی.
وگفت: هر کس را از این خداوند رستگاری بود ما را اندوه دایم بود خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم.
و گفت: عجب بمانده‌ام از کردار این خداوند که از اول چندین بازار در درون این پوست بنهاد بی‌آگاهی من پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم یا دلیل المتحرین زدنی تحیرا.
و گفت: کله سرم عرشست و پایهای تحت الثری و هر دو دست مشرق و مغرب و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد راه اندوه در پیش من نهاد گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید.
وگفت: هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مردست آنجا نامردست این سخن را نگه دارید که در وقتی‌ام که آنرا صفت نتوان کرد.
و گفت: هر که این سخنان بشنود و بداند که من خدای را ستوده‌ام بعزش بردارند و هر که پندارد که خود را ستوده‌ام بذلش بردارند که این سخنان من از دریای پاکست ز آن خلق در وی برخه نیست.
و گفت: عافیت را طلب کردم در تنهائی یافتم و سلامت در خاموشی.
و گفت: در دل ندا آمد از حق که ای بوالحسن فرمان مرا ایستاده باش که من زنده‌ام که نمیرم تا ترا حیوتی دهم که در آن حیوة مرگ نبود و هر چه ترا از آن نهی کردم دور باش از آن که من پادشاهی‌ام که ملک مرا زوال نیست تا ترا ملکی دهم که آنرا زوال نباشد.
و گفت: هرکه مرا بشناخت بدوستی حق را دوست داشت و هر که حق را دوست داشت به صحبت جوانمردان پیوست و هر که به صحبت جوانمردان پیوست به صحبت حق پیوست.
و گفت: زبان من به توحید گشاده شد آسمان‌ها و زمین‌ها را دیدم که گرد بر گرد من طواف می‌کردند و خلق از آن غافل.
و گفت: بدل من ندا آمد از حق که مردمان طلب بهشت می‌کنند و به شکر ایمان قیام نکرده‌اند مرا از من چیزی دیگر می‌طلبند.
و گفت مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتی بودی او را زهره نبودی که در آن محلت که با من بودمی درآید.
و گفت: عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن دربند آن بود که سرروی بدل برادری رساند.
و گفت: هرکه مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم در بهشت نشود گو اینجا میا و برمن سلام مکن.
و گفت: چیزی به من درآمد که مرا سی روز مرده کرد از آنچه این خلق بدان زنده‌اند از دنیا و آخرت آنگاه مرا زندگانی داد که در آن مرگ نبود.
و گفت: اگر من برخری نشینم و از نشابور در آیم و یک سخن بگویم تا قیامت دانشمند بر کرسی ننشیند.
و گفت: با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم.
وگفت: اگر آن بودی که مردمان گویند که به پایگاه بایزید رسید و بی‌حرمتی کرد والا هرچه بایزید باخدا بگفته است و بیندیشیده من با شما بگفتمی و عجب اینست که ازو نقل می‌کنند که گفته است هرچه بایزید با اندیشه آنجا رسیده است بوالحسن بقدم آنجا رسیده است و گفت: این جهان به جهانیان واهشتیم و آن جهان به بهشتیان و قدم بر نهادیم جائی که آفریده را راه نیست.
و گفت: چنانکه ما را پوست بدر آید بدر آمدم.
وگفت: که بایزید گفت نه مقیم ونه ماسفر و من مقیم دریکی او سفر می‌کنم و گفت: روز قیامت من نگویم که من عالم بودم یا زاهد یا عابد گویم تو یکیی من ز آن یکی تو بودم.
و گفت: بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد و اگر این چه او راست با من بگوید چون آتش باشد ببیشه درافکنی دریغ آیدم که با خویشتن باشم و سخن او گویم.
و گفت: تا خداوند تعالی مرا از من پدید آورد بهشت در طلب من است و دوزخ در خوف من و اگر بهشت و دوزخ اینجا که من هستم گذر کنند هر دو با اهل خویش در من فانی شوند چه امید و بیم من از خداوند من است و جز اوکیست که ازو امید و بیم بود.
وگفت: تکبیر فرضی خواستم پیوست بهشت آراسته و دوزخ تافته و رضوان و مالک پیش من آوردند تکبیر احرام پیوستم بینائی من برجا بود که نه بهشت دیدم ونه دوزخ رضوان را گفتم درآی درین نفس نصیب خویش یابی فرا درآمد و در سیصد و شصت و پنج رگ من چیزی ندید که ازوبیم داشت.
و گفت: هرکسی بر در حق رفتند چیزی یافتند و چیزی خواستند و بعضی خواستند و نیافتند و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند وباز بوالحسن نپذیرفت و باز بوالحسن را ندا آمد که همه چیز به تو دهیم مگر خداوندی گفتم الهی این داد و دهم ازمیان برگیر که میان بیگانگان رود و این از غیرت بود که نباید کۀ بیگانگی بود.
و گفت: اندیشیدم وقتی که از من آرزومند تربندۀ هست خداوند تعالی چشم باطن من گشاده کرده تا آرزومندان او را بدیدم شرم داشتم از آرزومندی خویش خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان تا خلق بدانستندی که هر عشق عشق نبود تا هر که معشوق خود را بدیدی شرم داشتی که گفتی من ترا دوست دارم.
و گفت: خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و بوالحسن آن گوید که حق را با و بود.
و گفت: سی سالست تا روی فرا این خلق کرده‌‌ام و سخن می‌گویم و خلق چنان دانند که من با ایشان می‌گویم من خود با حق می‌گویم بیک سخن با این خلق خیانت نکردم به ظاهر و باطن باحق و اگر محمد علیه السلام ازین در درآید مرا ازین سخن خاموش نباید بود.
و گفت: پدرم و مادرم از فرزند آدم بود اینجا که منم نه آدم است و نه فرزندان جوانمردی راستی با خدایست و بس.
و گفت: به قفا باز خفته بودم از گوشۀ عرش چیزی قطره قطره می‌چکید بدهانم و در باطنم حلاوت پدید می‌آمد.
و گفت: بخواب دیدم من وبایزید و اویس قرنی در یک کفن بودیمی.
و گفت: در همه جهان زنده ما را دید و آن بایزید بود.
نقلست که روزی این آیت را همی خواند قوله تعالی ان بطش ربک لشدید گفت: بطش من سختر از بطش اوست که او عالم و اهل عالم را گیرد و من دامن کبریائی او گیرم.
و گفت: چیزی بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که باوی بگویم.
و گفت: فردا خدای تعالی گوید به من هرچه خواهی بخواه گویم بار خدایا عالم تری گوید همت تو ترا بدادم جز آن حاجت خواه گویم الهی آن جماعت خواهم که دروقت من بودند و از پس من تا به قیامت به زیارت من آمدند ونام من شنیدند ونشنیدند از حق تعالی ندا آید که در دار دنیا آن کردی که ما گفتیم ما نیز آن کنیم که تو خواهی.
و گفت: خدای تعالی همه را پیش من کند رسول علیه السلام گوید اگر خواهی ترا از پیش جاه کنم گویم یا رسول الله من دار دنیا تابع تو بودم اینجا نیز پس روتوم بساطی از نور بگستراند ابوالحسن و ژنده جامگان او بر آنجا جمع آیند مصطفی را بدان جمع چشم روشن شود اهل قیامت همه متعجب بمانند فرشتگان عذاب می‌گذرند می‌گویند اینان آن قومند که ما را از ایشان هیچ رنگی نیست.
و گفت: مصطفی علیه السلام فردا مردانی را عرضه دهد که در اولین و آخرین مثل ایشان نبود حق تعالی بوالحسن را درمقابله ایشان آورد و گوید ای محمد ایشان صفت تواند بوالحسن صفت منست.
و گفت: خدای تعالی بمن وحی کرد وگفت: هرکه ازین رود تو آبی خورد همه بتو بخشیدم.
و گفت: روز قیامت من نه آنم که زیارتیان خویش را شفاعت کنم که ایشان خود شفاعت دیگران کنند.
و گفت: هرکه استماع سخن ما کرد و کند کمترین درجتش آن بود که حسابش نکنند فردا.
و گفت: بماوحی کردند که همه چیزی ارزانی داشتم غیر الخفیة.
و گفت: که بوالحسن اویم گاه او بوالحسن منست معنی آنست چون بوالحسن در فنا بودی بوالحسن او بودی و چون در بقا بودی هرچه دیدی همه خود دیدی و آنچه دیدی بوالحسن او بودی معنی دیگر آنست که درحقیقت چون الست و بلی او گفت: پس آن وقت که بلی جواب داد بوالحسن او بود بوالحسن ناموجود پس بوالحسن او بوده باشد معنی این در قرآن است که می‌فرماید قوله تعالی و مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی.
و گفت: نردبانی بی‌نهایت بازنهادم تا به خدا رسیدم قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم به خدا رسیدم معنی آنست که بیک قدم به خدا رسیدن دنی است و چندان نردبان بی‌نهایت نهادن متدنی یکی سفر است فی نورالله ونورالله بی‌نهایت است.
و گفت: مردمان گویند خدا و نان و بعضی گویند نان و خدا و من گویم خدا بی‌نان خدا بی‌آب خدا بی‌همه چیز.
و گفت: مردمان را با یکدیگر خلافست تا فردا او را ببینند یا نه بوالحسن داد و ستد بنقد می‌کند که گداء که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگیرد ودامن بزیر نهد محال بود که بنسیه فروشد.
و گفت: از هرچه دون حق است زاهد گردیدم آنگاه خویش را خواندم و گفت: من درولایت تو نیایم که مکر تو بسیار است.
و گفت: اگر بر بساط محبتم بداری در آن مست گردم در دوستی تو و اگر بر بساط هیبتم بداری دیوانه گردم در سلطنت تو چون نور گستاخی سر برزند هر دو خود من باشم و منی من توی.
وگفت: روی به خدا بازکردم گفتم این یکی شخص بود که مرا بتو خواند و آن مصطفی بود علیه السلام چون ازو فروگذری همه خلق آسمان و زمین را من بتو خوانم و این بیان حقیقت است باثبات شریعت.
و گفت: روی به خدا باز کردم و گفتم الهی خوشی بتو در بود اشارت به بهشت کردی.
و گفت: خدای تعالی در غیب بر من بازگشاد که همه خلق را از گناه عفو کنم مگر کسی را که دعوی دوستی من کرده باشد من نیز روی بدو بازکردم و گفتم اگر از آن جانب عفو پدید نیست ازین جانب هم پشیمانی پدید نیست بکوش تا بکوشیم که بر آنچه گفته‌ایم پشیمان نیستیم.
و گفت: روی به خدا بازکردم گفتم الهی روز قیامت داوری همه بگسلد و آن داوری که میان من و تست نگسلد.
و گفت: چون به جان نگرم جانم درد کند و چون بدل نگرم دلم درد کند چون به فعل نگرم قیامتم درد کند چون به وقت نگرم درد توم کنی الهی نعمت توفانی است و نعمت من باقی و نعمت تو منم و نعمت من توی.
و گفت: الهی هرچه تو بامن گوئی من با خلق تو گویم و هرچه تو با من دهی من خلق ترا دهم.
و گفت: الهی حدیث تواز من نپذیرند.
و گفت: که هیچکس نبود با اونشسته و می‌گفت: تو مرا چیزی گفتی که درین جهان نیاید و من تو را جوابی دادم که در هر دو جهان نیاید و چنین بسیار بودی که جوابی همی دادی و کسی حاضرنبودی.
گفت: الهی روز بزرگ پیغامبران برمنبرهای نور نشینند و خلق نظارۀ ایشان بود و اولیای تو بر کرسی‌ها نشینند ازنور خلق نظاره ایشان بود ابوالحسن بر یگانگی تو نشیند تا خلق نظاره تو بود.
و گفت: الهی سه چیز از من بدست خلق مکن یکی جان من که من جان از تو گرفتم به ملک الموت ندهم و روز و شب با من توی کرام الکاتبین درمیان چه کار دارند و دیگر سؤال منکر ونکیر نخواهم که نور یقین تو با ایشان دهم تا بتو ایمان نیارند دست و انکیرم.
و گفت: اگر بندۀ همه مقامها بپاکی خود بگذارد هستی حق هیچ آشکارا نشود تا هرچه ازو فرو گرفته است با او ندهند.
و گفت: الهی مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق یاگویم من و تو مرا درمقامی دار که در میان نباشم همه تو باشی.
و گفت: الهی اگر خلق را بیازارم همینکه مرا بینند راه بگردانند و چندانکه تو را بیازردیم تو با مایی.
و گفت: این راه پاکان است الهی باتو دستی بزنم تا بتو پیدا گردم در همه آفریده یا فرو شوم که ناپدید گردم صدق آن برسیدم آن نیافتم که کرامت هر زاهد پرسیدم و روز و شب بر من حذر بود که بر من گذر کرد خضر علیه السلام که آمد در حذر بود.
و گفت: چون دو بود همتا بود یکی بود همتا نبود.
و گفت: الهی هر چیزی که از آن منست در کار تو کردم و هرچه از آن تو استدر کار تو کردم تا منی از میان برخیزد وهمه تو باشی.
و گفت: در همه حال مولای توام و از آن رسول تو و خادم خلق تو.
و گفت: هشتاد تکبیر بکردم یکی بر دنیا دوم بر خلق سیم بر نفس چهارم بر آخرت پنجم بر طاعت و این را با خلق بتوان گفت: و دیگر را مجال نیست.
و گفت: چهل گام برفتم بیک قدم از عرش تاثری بگذاشتم دیگران را صفت نتوان کرد و اگر این با کسی بگوئی که میان وی و خداوند حجابی نبود دل و جانش بشود.
و گفت: الهی اگر میان من و تو بودی چنین نبودی کسی بایستی که زندگانیش بخدای بودی تا من صفت تو با ابو بکردمی که این خلق زنده نه‌اند.
و گفت: اگر این رسولان و بهشت ودوزخ نبودی من هم ازین بودمی که امروز هستم از دوستی تو و از فرمانبرداری تو از بهر تو.
و گفت: چون مرا یاد کنی جان من فدای تو باد و چون دل من ترا یاد کند نفس من فدای دل من باد.
و گفت: الهی اگر اندامم درد کند شفاتو دهی چون توم درد کنی شفا که دهد.
و گفت: الهی مرا تو آفریدی برای خویش آفریدی از مادر برای تو زادم مرا به صید هیچ آفریده مکن.
و گفت: از بندگان تو بعضی نماز و روزه دوست دارند و بعضی حج و غزا و بعضی علم و سجاده مرا از آن باز کن که زندگانیم و دوستیم جز از برای تونبود.
و گفت: الهی اگر تنی بودی و دلی بودی از نور هم ترا نشایستی فکیف تنی ودلی چنین آشفتگی ترا شاید.
و گفت: الهی هیچ کس بود ازدوستان تو که نام تو بسزا برد تا بینایی خود بکنم و در زیر قدم او نهم و یا هستند در وقت من تاجان خود فدای او کنم و یا از پس من خواهند بود.
و گفت: الهی مرا بدین خلق چنین نمودی که سر بدان گریبان برکرده‌ام که ایشان برکرده‌اند اگر بدیشان فرانمودی که من سر به کدام گریبان برکرده‌ام چه کردندی.
وگفت: خداوند من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد فردا هرچه خواهی با من بکن.
و گفت: الهی ملک الموت ترا بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم تا جنازه هر دو به گورستان برند و گفت: الهی گروهی‌اند که ایشان روز قیامت شهید خیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند و من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم که دردی دارم که تاخدای من بود آن دردمی بود و درد را جستم نیافتم درمان جستم نیافتم اما درمان یافتم.
و گفت: در همه کارها طلب پیش بود پس یافت الا درین حدیث که پیش یافته بود پس طلب و مردان را گفتند پای آبله گردید و مردان بی‌آبله رسیدند نامردان را پای آبله کند و مردان را نشستنگاه.
و گفت: بایزید مردان را گفت: که حق گفت: هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که ترا که بایزیدی خواهد نیستش کنم که هیچ جایش پدید نیارم اکنون شما چه گوئید گفتند اگر نیز نیست نکند جان را خواهیم.
و گفت: اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنانکه دو بیکی بود گفت: چنانکه خلق از پیش او برخیزد اونیز درخویشتن برسد همی خورد و طعم ندامد سرما و گرما برو گذر می‌کند و خبرش نبود و چون از خویشتن برسد بجز حق هیچ نبود.
وگفت: کس بود که بهفتاد سال یک بار آگاه نبود و کس بود که به پنجاه سال و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال و کس بود بهر سال و کس بود بهرماه و کس بهروقت نماز و کس بود که برو احکام می‌راند و او را ازین جهان و از آن جهان خبر نبود.
و گفت: آسان آسان نگوییا که من مردی‌ام تا هفتاد سال معامله خویش چنانکه تکبیر اول به خراسان پبوندی و سلام به کعبه باز دهی زیر تا بعرش وزیر تا بثری بینی همه را همچون بی‌نمازی زنان بینی آن وقت بدانکه مردی نۀ.
و گفت: هرکه در دار دنیادست به نیک مردی بدر کند باید تا از خدا آن یافته بود که بر کنار دوزخ بایستد به قیامت و هر کرا خدای بدوزخ می‌فرستد او دست او می‌گیرد و بهشت می‌برد.
و گفت: از خلقان بعضی به کعبه طواف کنند و بعضی به آسمان بیت المعمور و بعضی بگرد عرش و جوانمردان در یگانگی او طواف کنند.
و گفت: همه کس نماز کنند وروزه دارند ولیکن مردان مردست که شصت سال دیگر که فرشتۀ بروهیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق و حق را فراموش نکند بیک چشم زخم مگر بخسبد آنچه مشاهده بود که گویند در بنی اسرائیل کس بودی که سالی در سجود بودی و دو سال در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک ساله سجود ایشان برابر بود.
و گفت: می‌باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوۀ بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او.
و گفت: خدای را بر روی زمین بندۀ است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت: چیزی پرسیدم گفت: این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود.
و گفت: این چه در اندرون پوست اولیا بود اگر چند ذره میان دو لب و دندان او بیاید همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد.
و گفت: خدای را بر پشت زمین بندۀ است که به شب تاریک خفته بود و لحاف در سر کشیده پس ستاره آسمان می‌بیند که در آسمان می‌گردد و ماه را همچنین و طاعت و معصیت همه خلایق می‌بیند که بآسمان می‌برند و می‌بیند که روزی خلقان از آسمان به زمین می‌آید و ملایکه را می‌بیند که از آسمان به زمین و از زمین به آسمان می‌روند و خورشید را می‌بیند که در آسمان گذر می‌کند.
و گفت: کسی را که همگی او خداوند فراگرفته بود از موی سر تا اخمص قدم او همه بهستی خدای اقرار دهد و گفت مردان خدای تعالی همیشه بودند و همیشه باشند.
و گفت: الست بربکم را بعضی شنیدند که نه من خداام و بعضی شنیدند که نه من دوست شماام و بعضی چنان شنیدند که نه همه منم.
و گفت: خدای تعالی باولیاء خویش لطف کرد و لطف خدا چون مگر خدا بود.
وگفت: هر که از خدا به خدا نگرد خلق را نبیند.
و گفت: مثل جان چون مرغی است که پری به مشرق دارد و پری به مغرب و پاء بثری و سر بدانجا که آنرا نشان نتوان کرد.
وگفت: دوست چون با دوست حاضر آید همه دوست را بیند خویشتن را نبیند.
و گفت: آنرا که اندیشه بدل درآید که از آن استغفار باید کردن دوستی را نشاید.
و گفت: سرجوانمردان را خدای تعالی بدان جهان و بدین جهان آشکارا نکند و ایشان نیز آشکارا نکنند.
و گفت: اندکی تعظیم به از بسیاری علم و عبادت وزهد.
و گفت: خدای تعالی موسی را علیه السلام گفت: لن ترانی زبان همه جوانمردان از این سؤال و سخن خاموش گردید.
و گفت: چشم جوانمردان بر غیب خداوند بود تا چیزی بر دل ایشان افتد تا بچشند آنچه اولیا وانبیاء چشیده‌اند دل جوانمردان به باری دربود که اگر آن بار بر آفریده نهند نیست شود و اولیاء خود را خود می‌دارد تا آن بار بتوانند کشید والا رگ و استخوان ایشان از یکدیگر بیامدی.
و گفت: چه مردی بود که مثل فتوح او چون مرغی شود که خانه‌اش زرین بود چه مردی بود که حق تعالی او را براهی ببرد که آن راه مخلوق بود.
و گفت: خدای تعالی را بر پشت زمین بندۀ هست که او خدای را یاد کند همه شیران بول بیفگنند ماهیان در دریا از رفتن فروایستند ملایکه آسمان در هیبت افتند آسمان و زمین وملایکه بدان روشن بباشند.
وگفت: همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بندۀ هست او را که نور او بهمۀ آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد.
و گفت: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطرۀ بیرون آید همۀ عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرۀ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد.
و گفت: سه جای ملایکه از اولیاء هیبت دارند یکی ملک الموت در وقت نزع دوم کرام الکاتبین دروقت نبشتن سوم نکیر و منکر دروقت سؤال.
و گفت: آنرا که او بردارد پاکی دهد که تاریکی درو نبود قدرتی دهد که هرچه گوید بباش بباشد میان کاف ونون.
وگفت: گروهی را باوّل خداوند ندانستند که بآخر هم بود خدا ما را از ایشان گناد وگروهی از بندگان آنهااند که خدای تعالی ایشان را بیافرید ندانستند که باول ایشان را خداوند است تا به آخر و آخر ایشان قیامت.
وگفت: ندا آمد از آسمان که بندۀ من آنرا که تو می‌جوئی باول خود نیست بآخر چون توان یافت که این راهیست از خدا به خدا بنده آن بازنیاید مردی را گفت: آنجا که ترا کشتند خون خویش دیدی پس گفت: بگو که آنجا مرا کشتند هیچ آفریده نبود که خون جوانمردان بروی مباحست.
و گفت: چون بعمر خویش درنگریستم همه طاعت خویش هفتاد و سه ساله یک ساعت دیدم و چون به معصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم.
و گفت: تا بیقین ندانستم که رزق من بروست دست از کار بازنگرفتم و تاعجز خلق ندیدم پشت بر خلق نیاوردم.
وگفت: جوانمردی به کنار بادیه رسید به بادیه فرونگریست و باز پس گردید وگفت: من اینجا فرونگنجم یعنی آنچه منم.
و گفت: چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکل‌اند بارضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبانگاه دیوان از دست ایشان فراگیری و آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی و اگرنه چنان بودند که شبانگاه که آنجا باز شوند گویند نه نیکی بودش ونه بدی خداوند تعالی بگوید من نیکویی ایشان با شما بگویم.
و گفت: مردان خدای را اندوه و شادی نبود و اگر اندوه و شادی بود هم ازو بود.
و گفت: صحبت با خدای کنید با خلق مکنید که دیدنی خداست و دوست داشتنی خدا و آنکس که بوی نازید خداست و گفتنی خداست و شنودنی خداست.
وگفت: کس بود که در سه روز به مکه رود و بازآید و کس بود که در شبانروزی و کس بود که در شبی و کس بود که در چشم زخمی پس آنکه در چشم زخمی برود و باز آید قدرت بود.
و گفت: تاخدای تعالی بنده رادر میان خلق دارد فکرتش از خلق جدا نشود چون دل اورا از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود فکرتش با خداوند بود یعنی در دلش فکرت بنماند.
و گفت: خدای تعالی مؤمنی را هیبت چهل فرشته دهد و این کمترین هیبت بودش که داده بود و آن هیبت از خلقان باز پوشد تا خلقان با ایشان عیش توانند کرد.
وگفت: اگر کسی اینجا نشسته بود چشمش بلوح برافتد روابود و من فراپذیرم ولیکن باید که نشانش با من دهد.
و گفت: اگرخدایتعالی را بخرد شناسی علمی با تو بود و اگر بایمان شناسی راحتی با تو بود و اگر به معرفت شناسی دردی با تو بود.
و گفت: که علی دهقان گفت: که مرد بیک اندیشه ناصواب که بکند دو ساله راه از حق تعالی بازپس افتد.
و گفت: عجب دارم ازین شاگردان که گویند پیش استاد شدیم ولیکن شما دانید که من هیچکس را استاد نگرفتم که استاد من خدا بودتبارک و تعالی و همه پیران را حرمت دارم دانشمندی ازو سئوال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت: تو رنگ اینها را به من نمای تامن جایگاه ایشان باتو نمایم دانشمند را گریه برافتاد بگوشۀ نشست.
شیخ را گفتند مردان رسیده کدام باشند گفت: از مصطفی علیه السلام درگذشتی مرد آن باشد که او را هیچ ازین درنیاید و تا مخلوق باشی همه دریابد یعنی از عالم امر باش نه از عالم خلق.
و گفت: مردان از آنجا که باشند سخن نگویند بستر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند.
و گفت: همه کس نازد بدانچه داند تا بداند که هیچ نداند چون بدانست که هیچ ندانست شرم دارد از دانش خود تاآنگاه که معرفتش به کمال باشد.
و گفت: خداوند را بتهمت نباید دانست و بپنداشت نباید دانست که گوئی دانیش و ندانیش خدای را چنان باید دانست که هرچه می‌دانیش گوئی کاشکی بهتر دانستمی.
و گفت: بنده چنان بهتر بود که از خداوند خویش نه به زندگانی واشود نه به مرگ.
وگفت: چون خدای تعالی را بسوی خویش راه نماید و سفر و اقامت این بنده دریگانگی او بود و سفر و اقامت او بسر بود.
و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بود زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود.
و گفت: هرکه با خدای تعالی زندگانی کند دیدنیها همه دیده بود و شنیدنیها همه شنیده و کردنیها کرده و دانستنی دانسته.
و گفت: بباری آسمان و زمین طاعت با انکار جوانمردان هیچ وزن نیارد.
و گفت: درین واجار بازاریست که آنرا بازار جوانمردان گویند ونیز بازار حق خوانند از آن راه حق شما آنرا دیده‌اید گفتند نه گفت: در آن بازار صورتها بودنیکو چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت آنجا بمانند و به خدا نرسند بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود و سر بسجده نهد و به دریای لطف گذر کند و بیگانگی حق رسد و از خویشتن برهد همه بروی می‌راند و او خود در میان نه.
و گفت: این علم را ظاهر ظاهری و باطن باطنی علم ظاهر و ظاهر ظاهر آنست که علماء می‌گویند و علم باطن آنست که جوانمردان با جوانمردان می‌گویند و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق تعالی که خلق را آنجا راه نیست.
وگفت: تا تو طالب دنیا باشی دنیا بر تو سلطان بود وچون از وی روی بگردانی تو بروی سلطان باشی.
و گفت: درویش کسی بود که او رادنیا و آخرت نبود و نه در هر دو نیز رغبت کند که دنیا و آخرت از آن حقیرترند که ایشان را با دل نسبت بود.
و گفت: چنانکه از تو نماز طلب نمی‌کند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت.
و گفت: جوانمردی دریائیست بسه چشمه یکی سخاوت دوم شفقت سیم بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق.
وگفت: نفس که از بنده برآید و به حق شود بنده بیاساید نظر که از خداء به بنده آید بنده را برنجاند.
و گفت: از حال خبر نیست و اگر بود آن علم بود نه حال یا به حق راهست یا بحق کسی را راه نیست همه آفریده در بوالحسن جای گیرد و بوالحسن را در خویشتن یک قدم جای نیست.
و گفت: از هر قومی یکی بردارد و آن قوم را بدو بخشد قومی را به دوستی گرفت و از خلق جدا واکرد.
و گفت: در گوشۀ بنشیند و روی به من فرا کنید.
و گفت: مردان که بالا گیرند به پاکی بالا گیرند نه به بسیاری کار.
و گفت: اگر ذره نیکوئی خویش بر تو بگشاید در عالم کسی نباشد که تو را از وی بباید شنیدم یا بباید گفتن.
و گفت: علماء گویند که ما وارثان رسولیم رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضی ماداریم رسول درویشی اختیار کرد ودرویشی اختیار ماست با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بی‌خیانت بود با دیدار بود رهنمای خلق بود بی‌طمع بود شر و خیر از خداوند دید با خلقش غش نبود اسیر وقت نبود هرچه خلق از او بترسند نترسید وهرچه خلق بدو امید دارند او نداشت بهیچ غره نبود و این جمله صفات جوانمردان است رسول علیه السلام دریایی بود بی‌حد که اگر قطرۀ از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود درین غافله که ماییم مقدمه حق است آخرش مصطفی است بر قفا صحابه‌اند خنک آنها که درین قافله‌اند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد.
و گفت: بسی جهد بباید کرد تا بدانی که نشایی و بسیار بباید دید که بینی که نشایی.
و گفت: دعوی کنی معنی خواهند و چون معنی خواهند و چون معنی پدید آید سخن بنماند که از معنی هیچ نتوان گفت.
وگفت: خدای تعالی همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد.
و گفت: این نه آندریاست که کشتی بازدارد که صدهزار بر خشکی این دریا غرق شوند بلکه به دریا نرسند اینجا چه باز دارد خدا و بس.
و گفت: رسول علیه السلام در بهشت شود خلقی بیند بسیار گوید الهی اینان بچه درآمدند گوید برحمت هر که برحمت خدا درآید بدر شود جوانمردان به خدا درشوند ایشان را براهی برد خدا که در آن راه خلق نبود.
و گفت: هزار منزلست بنده را به خدا اولین منزلش کرامات است اگر بنده مختصر همت بود بهیچ مقامات دیگر نرسد.
وگفت: راه دو است یکی راه هدایت و دیگر راه ضلالت آنچه راه ضلالتست آن راه بنده است به خداوند و آنچه راه هدایت است راه خداوند است به بنده پس هر که گوید بدو رسیدم نرسید وهر که گوید بدویم رسانیدند رسید.
و گفت: هر که او را یافت بنماند و هر که او را نیافت بنمرد.
وگفت: یک ذره عشق از عالم غیب بیامد و همه سینهای محبان ببوید هیچکس را محرم نیافت همه با غیب شد.
و گفت: در هر صد سال یک شخص از رحم مادر بیاید که او یگانگی خدای را شاید.
و گفت: او را مردانی باشند مشرق و مغرب علی و ثری در سینۀ ایشان پدید نیاید.
و گفت: هر آن دلی که بیرون از خدای درو چیزی دیگر بود اگر همه طاعتست آن دل مرده است.
گفتند دلت چگونه است گفت: چهل سال است تا میان من ودل جداء انداخته‌اند.
و گفت: مادر فرزند را چند بار گوید مادر ترا میراد بنه تواند مرد و لیکن در آن گفت: صادق باشد و گفت: سه چیز با خداء نگاهداشتن دشوار است سر با حق و زبان با خلق و پاکی در کار.
و گفت: چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس همه کس ازین بنالیدند به خدا و پیغمبران نیز بنالیدند.
و گفت: دین را از شیطان آن فتنه نیست که از دو کس عالمی بر دنیا حریص و زاهدی از علم برهنه و صوفی را گفت: اگر برنائی را با زنی در خانه کنی سلامت یابد و اگر باقرایی در مسجد کنی سلامت نیابد.
و گفت: نگر تا از ابلیس ایمن نباشد که در هفتصد درجه در معرفت سخن گوید.
و گفت: از کارها بزرگتر ذکر خدای است و پرهیز و سخاوت و صحبت نیکان.
و گفت: هزار فرسنگ بشوی تا از سلطانیان کسی را نبینی آن روز سودی نیک کرده باشی.
وگفت: اگر مؤمن را زیارت کنی باید که ثواب آن به صد حج پذیرفته ندهی که زیارت مؤمن را ثواب بیشتر است از صدهزار دینار که بدرویشان دهی چون زیارت مؤمن کنی باعتقاد گیری که خدای تعالی بر شما رحمت کرده است.
و گفت: قبله پنج است کعبه است که قبلۀ مؤمنان است و یدگر بیت المقدس که قبله پیغامبران و امتان گذشته بوده است و بیت المعمور بآسمان که آنجا مجمع ملایکه است و چهارم عرش که قبله دعاست و جوانمردان را قبله خداست فاینماتولو افثم وجه الا و گفت: این راه همه بلا و خطرست ده جای زهرست یازدهمین جای شکرست.
و گفت: تا نجویندت مجوی که آنچه جوئی چون بیابی بتو ماند و چون تو بود.
وگفت: بهرمندتر از علم آنست که کاربندی و از کار بهتر آنست که بر تو فریضه‌ست و گفت: چون بنده عز خویش فراخدای دهد خدای تعالی عز خویش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا بعز خدا عزیز شود.
وگفت: خردمندان خدای را به نور دل بینند ودوستان بنور یقین و جوانمردان بنور معاینه.
پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی گفت: آنجا که خویشتن ندیدم.
و گفت: کسانی بودند که نشان یافت دادند و ندانستند که یافت محالست و کسانی بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجابست.
و گفت: هرکه بر دل و اندیشه حق و باطل درآید او را او ز رسیدگان نشماریم.
و گفت: من نگویم که کار نباید کرد ترا اما بباید دانستن که آنچه می‌کنی تو می‌کنی یا بتو می‌کنند آن بازرگانی اینست که بنده با سرمایه خداوند می‌کند چون سرمایه باخداوند دهی تو با خانه شوی ترا باول خداوندست و بآخر هم خداوند ودر میانه هم خداوند و بازار تو ازو رواست نی تو هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست.
و گفت: همه مجتهدات از سه بیرون نبود یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید این سه تمام.
و گفت: آنگاه که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود جوانمردی آن بود که فعل خویش نه‌بینی وگفت: که فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود وگفت: ای جوانمردان هشیار باشید که اور ا به مرقع و سجاده نتوانید دید هر که بدین دعوی بیرون آید او را کوفته گردانند هرچه خواهی گو باش جوانمردی بود که نفس و جانی نبود روز قیامت خصم خلق خلقست و خصم ما خداوند است چون خصم او بود داوری هرگز منقطع نشود او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر.
و گفت: با خدای بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد مگر خداوندی و اگر گوید خداوندی نیز بتو دهم بگویی که دادن و دهم صفت خلقست بگوی الله بی‌جای الله بی‌خواست الله بی‌همه چیزی هستی آنرا نیکو بود که می‌خورده بود.
و گفت: تا کی گوئی صاحب رای و صاحب حدیث یکبار بگوی ای الله بی‌خویشتن یا بگوی الله بسزای او.
و گفت: کسانی می‌آیند با گناه بعضی می‌آیند با طاعت این نه طریق است که با این هیچ درگنجد تو هر دو را فراموش کن چه ماند الله هر که بوقت گفتار و اندیشه خدای را با خویشتن نبیند در این دو جای بآفت درافتد.
وگفت: همه خلق درآنند که چیزی آنجا برند که سزای آنجا بود از اینجا آنجا چیزی برند که آن غریب بود و آن نیستی بود.
و گفت: امام آن بود که بهمه راهها رفته بود.
وگفت: از طاعت خلق آسمان و زمین آنجا چه زیادت پدید آمده است تا از آن تو پدید آید زیادتی کردن چه افزایی ازمعامله چندان بس که شریعت را بر تو تقاضائی نبود و از علم چندانی بس بود که بدانی که او ترا چه فرموده است و از یقین چندان بس بود که بگویی و بدانی که آنچه روزی تست به تو آید و از زهد چندان بس بود که بدانی که آنچه تو می‌خوری روزی تست تا نگویی که این خورم یا آن خورم.
و گفت: خدای تعالی با بنده چندان نیکوئی بکند که مقام او بعلیین بود اگر به خاطر او درآید که از رفیقان من کسی بایستی تا بدیدی او رانیک مردی نرسد.
و گفت: آسمان بشماری پس خدای را بدانی بدانکه راه بر تو دراز بود به نور یقین برو تا راه بر تو کوتاه گردد.
و گفت: بایست و می‌گوئی الله تا در فنای شوی.
و گفت: بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کزبی‌تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته‌اند.
و گفت: چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت.
و گفت: مومن از همه کس بیگانه بود مگر از سه کس یکی از خداوند دوم از محمد علیه السلام سیم از مؤمنی دیگر که پاکیزه بود.
وگفت: سفر پند است اول به پای دوم بدل سیم جهت چهارم بدیدار پنجم در فناء نفس.
و گفت: در عرش نگرستم تا غایت مردمان جویم و غایتهائی دیدم که مردان خدا در آن بی‌نیاز بودند بی‌نیازی مردان غایت مردان بود که چون چشم ایشان به پاکی خداوند برافتد بی‌نیازی خویش بینند.
و گفت: مردانی که از پس خدا شوند چیزی از آن خدا بر ایشان آید هرچه بدیشان در بود از ایشان فرو رفت از زکوة و روزه و قرآن و تسبیح و دعا که از آن خداوند درآمد وجایگاه بگرفت یعنی که هر طاعت که بعد از آن کنند نه ایشان کنند برایشان برود که هزار مرد در شرع برود تا یکی پدید آید که شرع درورود.
و گفت: صوفی را نود و نه عالمست یکی عالم از عرش تاثری و از مشرق تا مغرب همه را سایه کند و نود و هشت را در وی سخن نیست و دیدار نیست صوفئی روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی‌ماه و ستاره که به ماه و ستاره‌اش حاجت نیست.
و گفت: آنکس را که حق او را خواهد راهش او نماید پس راه بر وی کوتاه بود.
و گفت: طعام و شراب جوانمردان دوستی خدا بود.
و گفت: هر کس که غایب است همه ازو گویند آنکس که حاضر است ازو هیچ نتوان گفت.
وگفت: خدای تعالی بر دل اولیای خویش از نور بنائی کند و بر سر آن بنا بنائی دیگر و همچنین بر سر این یکی دیگر تا به جایگاهی که همگی او خدا بود.
و گفت: خداوند از هستی خود چیزی درین مردان پدید کرده است اگر کسی گوید این حلول بود گویم این نورالله می‌خواهند خلق الخلق فی ظلمته ثم عرش علیهم من نوره.
و گفت: خداوند بنده را بخود راه بازگشاید چون خواهد که برود در یگانگی او رود و چون بنشیند دریگانگی او نشیند پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا با او نشیند.
و گفت: درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود می‌گوید و گفتارش نبود می‌بیند و می‌شنود و دیدار و شنوائیش نبود می‌خورد ومزه طعامش نبود حرکت و سکون و شادی و اندوهش نبود.
و گفت: این خلق بامداد و شبانگاه درآیند می‌گویند می‌جوییم ولیکن جوینده آنست که او راجوید.
و گفت: مهری بر زبان برنه تا نگویی جز از آن خدا و مهری بر دل نه تا نیندیشی جز از خدا و همچنین مهری بر معامله و لب دندان نه تا نورزی کار جز باخلاص و نخوری جز حلال.
و گفت: چون دانشمندان گویند من تو نیمن باشی و چون نیمن تو چهار یک باش.
و گفت: تا نباشید همه شما باشید خدا می‌گوید اینهمه خلق من آفریده‌ام ولیکن صوفی نیافریده‌ام یعنی معدوم آفریده نبود یک معنی آنست که صوفی از عالم امرست نه ازعالم خلق.
و گفت: صوفی تنیست مرده ودلیست نبوده و جانیست سوخته.
و گفت: یک نفس با خدا زدن بهتر از همه آسمان و زمین.
وگفت: هرچه برای خدا کنی اخلاصست و هرچه برای خلق کنی ریا.
و گفت: عمل چون شیرست چون پای بگردنش کنی روباه شود.
و گفت: پیران گفته‌اند چون مرید بعلم بیرون شود چهار تکبیر در کار او کن و او را از دست بگذار.
و گفت: باید که در روزی هزار بار بمیری و باز زنده شوی که زندگانی یابی هرگز نمیری.
و گفت: چون نیستی خویش بوی دهی او نیز هستی خویش بتو دهد.
و گفت: باید که پایت را آبله برافتد از روش و یا تنت را از نشستن و دلت را از اندیشه هر که زمین را سفر کند پایش را آبله برافتد و هر که سفر آسمان کند دل را افتد و من سفر آسمان کردم تا بر دلم آبله افتاد.
و گفت: هر که تنها نشیند باخداوند خویش بود و علامت او آن بود که اوخدای خویش را دوست دارد.
و گفت: استاد بوعلی دقاق گفته است که از آدم تا به قیامت کس این راه نرفت که راه مغیلان گرفته است مرا بدین از اولیاء و انبیا خوارمی‌آمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغیلان گرفته است آن راه که از خدا به بنده آید چیست.
و گفت: آدم تا به قیامت کس اگر آن راه که ترا بر تو آشکاری کند شهادت و معرفت و کرامت وجود بر تو آشکارا کرده بود تا همه مخلوقات چون خویشتن را بر تو آشکارا کند آنرا صفت نبود.
و گفت: خدای تعالی لطف خویش را برای دوستان دارد و رحمت خویش برای عاصیان.
وگفت: با خدای خویش آشنا گرد که غریبی که به شهر آشنائی دارد با کسی آنجا قوی دل‌تر بود.
و گفت: هر که دنیا و عمر بسر کار خدای در نتوان کرد گو دعوی مکن که بقیامت بی بار بر صراط بگذرد.
وقتی به شخصی گفت: کجا می‌روی گفت: به حجاز گفت: آنجا چه کنی گفت: خدای را طلب کنم گفت: خدای خراسان کجاست که به حجاز می‌باید شد رسول علیه السلام فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن نگفت: طلب خدای کنید.
و گفت: یک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامی‌ تر از سالها که نماز کند و روزه دارد این آفریدۀ خدا همه دام مؤمن است تا خود بچه دام واماند.
و گفت: کسی که روز به شب آرد و مومنی نیازرده بود آن روز تا شب با پیغامبر علیه السلام زندگانی کرده بود و اگر مؤمن بیازارد آنروز خدای طاعتش نپذیرد.
و گفت: از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست.
و گفت: هر که بدین جهان از خدا و رسول و پیران شرم دارد بدان جهان خدای تعالی ازو شرم دارد.
وگفت: سه قوم را به خدا راهست با علم مجرد با مرقع و سجاده با بیل ودست والا فراغ نفس مرد را هلاک کند.
و گفت: پلاس داران بسیارند راستی دل می‌باید جامه چه سود کند که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستی گشتن خر بایستی که مرد بودندی که همه پلاس را دارند و جو خورند.
و گفت: مرا مرید نبوده زیرا که من دعوی نکردم من می‌گویم الله و بس.
و گفت: در همه عمر خویش اگر یک بار او را بیازرده باشی باید که همه عمر بر آن همی گریی که اگر عفو کند آن حسرت برنخیزد که چون او خداوندی را چرا بیازردم.
و گفت: کسی باید که به چشم نابینا بود و به زبان لال و به گوش کر که تا او صحبت و حرمت را بشاید.
و گفت: طاعت خلق بسه چیز است به نفس و زبان و بدل بردوام از این سه باید که به خدا مشغول بود تا که از این بیرون شود و بی‌حساب به بهشت شود.
وگفت: تحیر چون مرغی بود که از مأوای خود بشود به طلب چینه و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوی نداند.
وگفت: که هر یک آرزوی نفس بدهد هزار اندوهش در راه حق پدید آید.
و گفت: قسمت کرد حق تعالی چیزها را بر خلق اندوه نصیب جوانمردان نهاد و ایشان قبول کردند.
وگفت: در راه حق چندان خوش بود که هیچ کس نداند چون بدانستند همچون خوردن بود بی‌نمک.
حکایت کرده‌اند از شیخ بایزید که او گفت: از پس هر کاری نیکوکاری بدمکن تا چون چشم تو بدان افتد بدی بینی نه نیکوئی شیخ گفت: بر تو باد که نیکی و بدی فراموش کنی.
وگفت: جوانمردان دست از عمل پندارند عمل دست از ایشان بندارد.
و گفت: چون خداوند تعالی تقدیری کند و تو بدان رضا دهی بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنی و او نپسندد.
و گفت: یک قطره از دریای احسان بر تو افتد نخواهی که در همه عالم از هیچ گویی و شنوی و کسی را بینی.
گفت: در دنیا هیچ صعب‌تر از آن نیست که ترا با کسی خصومت بود.
و گفت: نماز و روزه بزرگ است لیک کبر وحسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است.
و گفت: معرفت هست که با شریعت آمیخته بود و معرفت هست که از شریعت دورتر است ومعرفت هست که با شریعت برابر است مرد باید که گوهر هر سه دیده بود تا با هرکسی گوید که از آنجا بود.
و گفت: یک بار خدای را یاد کردن صعبتر است از هزار شمشیر بر روی خوردن.
و گفت: دیدار آن بود که جز او را نبینی و گفت: کلام بی‌مشاهده نبود.
و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
وگفت: هر که خوشی سخن خدای ناچشیده ازین جهان بیرون شود او را چیزی نرسیده باشد.
و گفت: تاخداوند به مدارنبود با خلق به مدار بود با مصطفی خردمندان با خدا ناپاک‌اند زیرا که او بی‌باکست و کسی که او بی‌باک بود بی‌باکانرا دوست دارد.
و گفت: این راه راه ناپاکانست و راه دیوانگان و مستان با خدا مستی و دیوانگی و ناپاکی سود دارد.
وگفت: ذکرالله ازمیان جان صلوات بر محمد از بن گوش.
و گفت: ازین جهان بیرون نشوی تا سه حال بر خویشتن نبینی اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینی دیگر از هیبت او بول خویش بینی دیگر باید که در بیداری استخوانت بگدازد و باریک شود.
وگفت: چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد یعنی فراموش مکن تا یادت نباید آورد.
وگفت: غایب تو باشی و او باشد دیگر آنست که تو نباشی همه او بود.
و گفت: سخن مگویید تا شنوندۀ سخن خدا را نبیند و سخن مشنوید تا گویندۀ سخن خداوند را نبیند.
وگفت: هرکه یکبار بگوید الله زبانش بسوخت دیگر نتواند گفت: الله چون تو بینی که می‌گوید ثنای خداوند است بر بنده.
و گفت: در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خداوند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند.
و گفت: اگر دل تو با خداوند بود و همه دنیا ترا بود زیان ندارد و اگر جامۀ دیبا داری و اگر پلاس پوشیده باشی که دل تو باخداوند نبود ترا از آن هیچ سودی نیست.
و گفت: چون خویشتن را با خدابینی وفابود و چون خدا را با خویشتن بینی فنا بود.
و گفت: هرکه با این خلق کودک بینی با خداوند مردست و هرکه با این خلق مردست با خداوند مرد است و گفت: کس هست که هم بهل‌اند که برگیرد و هم بگذارند که به‌بیند و کس هست که اگر خواهد درشود و اگر خواهد بیرون آید و کس ببیند هست که چون درشود به نگذارند که بیرون آید.
وگفت: خدای تعالی خلق را از فعل خویش آگاه کرد اگر از خویشتن آگاه گردی لااله الاالله گویی به نماندی یعنی غرق شوندی.
و گفت: چگویی در کسی که در بیابان ایستاده بود و در سر دستار ندارد در پا نعلین و در تن جامه و آفتاب در مغزش می‌تابد وآتش از زیر قدمش بر می‌آید چنانکه پایش را بر زمین فرا نبود و از پیش رفتن روی ندارد و از پس باز شدن راه نیابد و متحیر مانده باشد در آن بیابان.
و گفت: غریب آن بود که در هفت آسمان و زمین هیچ باوی یک تاره موئی نبود و من نگویم که غریبم من آنم که بازمانه نسازم و زمانه بامن نسازد.
و گفت: آنکس که تشنۀ خدا بود اگرچه هرچه خدا آفریده است بوی دهی سیر نشود.
و گفت: غایت بنده با خدا سه درجه است یکی آنست که بر دیدار بایستد وگوید الله دیگر آنست که بی‌خویشتن گوید الله سیم آنکه ازو با او گوید الله.
وگفت: خدای را بابنده با چهار چیز مخاطبه است بتن و بدل و بمال و به زبان اگر تن خدمت رادر دهی و زبان ذکر را راه رفته نشود تا دل با او در ندهی و سخاوت نکنی که من این چهار چیز دارم و چهار چیز ازو بخواستم هیبت و محبت و زندگانی با او و راه در یگانگی پس گفتم به بهشت امید مده و بدوزخ بیم مکن از این هر دو سرای مرا توای.
و گفت: مردمان سه گروهند یکی ناآزرده با تو آزار دارد و یکی بیازاری بیازارد و یکی که بیازاری نیازارد.
و گفت: این غفلت در حق خلق رحمت است که اگرچند ذره آگاه شوند بسوزند.
وگفت: خدای تعالی خون همه پیغمبران بریخت و باک نداشت خدا این شمشیر بهمه پیغمبران درافشاند و این تازیانه بهمه دوستان زد و خویشتن را بهیچ کس فرا نداد عیارست برو تو نیز عیار باش دست بدون او فرامده.
و گفت: خدای تعالی هرکس را به چیزی از خویشتن بازکرده سات و خویشتن را بهیچ فرا ندهد این جوانمردان بروید و با خدا مرد باشید که شما را به چیزی از خویشتن باز نکند.
و گفت: ای بسا کسان که بر پشت زمین می‌روند ایشان مردگانند و ای بسا کسانی که در شکم خاک خفته‌اند و ایشان زندگانند.
و گفت: دانشمندان گویند پیغمبر علیه السلام نه زن داشت و یکساله قوت ننهادی و فرزندانش بودند گوییم بلی آنهمه بود ولیکن شصت و سه سال درین جهان بود که دل او ازین خبر نداشت آنهمه بروی می‌رفت و او که خبر داشت از خدا داشت.
و گفت: از هر جانب که نگری خداست و اگر زبر نگری و اگر زیر نگری و اگر راست نگری و اگر چپ نگری و اگر پیش نگری و اگر از پس نگری.
و گفت: هرچه در هفت آسمان و زمین هست بتن تو درست کسی می‌باید که بیند.
وگفت: هرکه دل بشوق او سوخته باشد و خاکستر شده باد محبت درآیدو آن خاکستر را برگیرد و آسمان وزمین از وی پر کند اگر خواهی که بیننده باشی آنجا توان دید واگر خواهی که شنونده باشی آنجا توان شنید واگر خواهی که چشنده باشی آنجا توان چشید مجردی و جوانمردی از آنجا می‌باید.
و گفت: اگر جایگاهی بودی که آن جایگاه نه او را بودی و یا اگر کسی که آن کس نه او را بودی ما آنگه بر آن جایگاه و با آنکس نکردمی.
وگفت: قدم اول آنست که گوید خدا و چیزی دیگر نه و قدم دوم انسست و قدم سیم سوختن است.
و گفت: هر ساعتی می‌آیی و پشتۀ گناه درکرده و گاه میآیی پشتۀ طاعت درکرده تا کی گناه تا کی طاعت گناه رادست به پشت باز نه و سر بدریای رحمت فرو برده و طاعت را دست به پشت پا زن دو سر به دریای بی نیازی فرو برده و سر به نیستی خویش فرو بر و بهستی او برآور.
و گفت: در شب باید که نخسبم و در روز باید که نخورم و نخرامم پس به منزل کی رسم.
و گفت: اگر جبریل در آسمان بانگ کند که چون شما نبوده و نباشد شما او را بقول صادق دارید و لیکن از مکر خدا ایمن می‌باشید و از آفت نفس خویش و از عمل شیطان.
وگفت: تا دیو فریب نماند خداوند ننماید چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است.
و گفت: در غیب دریائیست که ایمان همه خلائق همچو کاهی است بر سر دریا بادهمی آید و موج همی زند ازین کنار تا بدان کنار و گاه و گاه از آن کنار با این کنار گاه بسر دریا.
وگفت: جوانمردی زبانیست بی‌گفتار و بینائیست بی‌دیدار تنی است بی‌کردار دلیلی است بی‌اندیشه و چشمه‌ای است از دریا و سرهای دریا.
و گفت: عالم علم بگرفت وزاهد زهد بگرفت و عابد عبادت و با این فرا پیش او شدند تو پاکی برگیر و ناپاک فرا پیش او شود که او پاکست.
و گفت: هر کرا زندگانی با خدا بود برنفس دل و جان خویش قادر نبود وقت او خادم او بود و بینائی و شنوائی او حق بود و هرچه در میان بینائی و شنوایی او بود سوخته شود و بجز حق هیچ چیز نماند قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون و گفت: اگر کسی از تو پرسد که فانی باقی را بیند بگو که امروزدر این سرای فنا بندۀ فانی باقی رامی‌شناسد فردا آن شناخت نور گردد تا در سرای بقا به نور بقا باقی را بیند.
و گفت: اولیای خدای را نتوان دید مگر کسی که محرم بود چنانکه اهل ترا نتوانددید مگرکسی که محرم بود مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد.
وگفت: هر کسی هر کسی ماهی در دریا گیرد این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند این طایفه بر دریا کنند.
و گفت: اگر آسمان و زمین پر از اطاعت بود آنرا قدری نبود اگردر دل انکار جوانمردان دارد.
و گفت: هزار مرد این جهان را ترا ترک باید کرد تا بیک مرد از آن جهان برسی و هزار شربت زهر باید خورد تا بیک شربت حلاوت بچشی.
و گفت: دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که درکفن غفلت به خاک حسرت فرو می‌شوند که یکی از ایشان سرهنگی دین را نمی‌شاید.
و گفت: زندگانی درون مرگست مشاهده درون مرگست پای درون مرگست فنا و بقا درون مرگست و چون حق پدید آمد جز از حق هیچ چیز بنماند.
و گفت: با خلق باشی ترشی و تلخی دانی و چون خلقیت از تو جدا شود زندگانی باخدا بود.
و گفت: زندگانی باید میان کاف و نون که هیچ بنمیرد.
و گفت: آنکسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک بود وآنکسی که فکرت کند به خدا.
وگفت: هفت هزار درجه است از شریعت تا معرفت وهفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقیقت و هزار هزار درجه است از حقیقت تا بارگاه باز بود هر یکی را به مثل عمری باید که چون عمر نوح و صفائی چون صفای محمد علیه السلام.
و گفت: معنی دل سه است یکی فانیست و دوم نعمت است و سیم باقیست آنکه فانی است مأوی گاه درویشی است آنکه نعمت است مأوی توانگریست و آنکه باقیست مأوی خداست.
وگفت: مرا نه تن است ونه دل و نه زبان پس مأوی این هر سه مرا خداست.
و گفت: مرا نه دنیا و نه آخرتی مأوی این هر دو مرا خداست.
و گفت: بس خوش بود ولکن بیمار که از آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهندبهتر نشود.
و گفت: کار کننده بسیارست و لکن برنده نیست و برنده بسیار است سپارنده نیست و آن یکی بود که کند و برد و سپارد.
و گفت: عشق بهره‌ایست از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست آتشیست که جان را در او گذر نیست آورد بردیست که بنده را خبر نیست در آن و آنچه بدین دریاها نهند باز نشود مگر دو چیز یکی اندوه و یکی نیاز.
و گفت: برخندند قرایان و گویند که خدای را به دلیل شاید دانستن بلکه خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی .
و گفت: هر که عاشق شد خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی.
و گفت: هر که آنجا نشیند که خلق ننشیند با خدا نشسته بود و هر که با خدا نشیند عارفست.
و گفت: هرچه در لوح محفوظست نصیب لوح و خلقست نصیب جوانمردان نه آنست که بلوح درست وخدای تعالی همه در لوح بگفت: با جوانمردان چیزی گویند که در لوح نبود وکوهی آن نشاید بردن.
و گفت: این نه آن طریقست که زمانی بر او اقرار آورد یا بینایی بود که او را بیند یا شناختی که او را شناسد یا هفت اندام را نیز آنجا راه هست همه از آن اوست و جان در فرمان او اینجا خداییست و بس.
و گفت: کسانی دیده‌ام که به تفسیر قرآن مشغول بوده‌اند.
و گفت: عالم آن عالم بود که به خویشتن عالم بود عالم نبود آنکه به علم خود عالم بود.
و گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد هرکسی نصیب خویش برگرفتند نصیب جوانمردان اندوه بود.
و گفت: درخت اندوه بکارید تا باشد که ببر آید و تو بنشینی و می‌گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می‌گریی.
گفتند اندوه بچه بدست آید گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که درکار او پاک روی و چندانکه بنگری دانی که پاک نۀ و نتوانی بود که اندوره او فرود آید که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند.
و گفت: درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد.
وگفت: اگر عمر من چندان بود که عمر نوح من ازین تن راستی نبینم و آنکه من ازین دانم اگرخداوند این تن را به آتش فرو نیارد داد من ازین تن بنه داده باشد.
پرسیدند ازنام بزرگ گفتن نامهای همه خود بزرگست بزرگست بزرگتر در وی نیستی بنده است چون بنده نیست گردید از خلق بشد در هیبت یک بود.
پرسیدند از مکر گفت: آن لطف اوست لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیا مکر نبود.
پرسیدند از محبت گفت نهایتش آن بود که هر نیکوئی که او با جمله بندگان کرده است اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر بعدد دریاها شراب به حلق او فرو کند سیر نشود و می‌گوید زیادت هست.
پرسیدند از اخلاص گفت: هرچه بر دیدار خدا کنی اخلاص بود و هرچه بر دیدار خلق کنی ریا بود خلق در میانه چه می‌باید جای اخلاص خدا دارد.
پرسیدند که جوانمرد بچه داند که جوانمرد است گفت: بدانکه اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکی کرده بود آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او بود.
پرسیدند که ترا ازمرگ خوف هست گفت: مرده را خوف مرگ نبود و هروعیدی که او این خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشیدم ذرۀ نبود و هروعده که خلق را کرده است از راحت ذرۀ نبود در آنچه که من چشم می‌دارم.
و گفت: اگر خدای تعالی گوید بدین صحبت جوانمردان چه خواهی من گویم هم اینان را خواهم.
نقلست که دانشمندی را گفت: تو خدای را دوست داری یا خدا ترا گفت: من خدای رادوست دارم گفت: پس برو گرد او گرد که کسی را دوست دارد پی او گردد.
روزی شاگردی را گفت: چه بهتر بودی شاگرد گفت: ندانم گفت: جهان پر از مرد همه همچون بایزید.
و گفت: بهترین چیزها دلی است که در وی هیچ بدی نباشد.
روزی یکی را گفتند ریسمانت بگسلد چکنی گفت: ندانم گفت: بدست او ده تا دربندد.
و پرسیدند که فاوحی الی عبده ما اوحی چه بود گفت: دانستم آنچه گفت: خدای گفت: ای محمد من از آن بزرگترم که تو را گفتم مرا بشناس و تو از آن بزرگترین که گفتم خلق را به من دعوت کن.
پرسیدند که نام او بچه برند گفت: بعضی به فرمان برندو بعضی به نفس و بعضی بدوستی بعضی به خوف گه سلطان است.
گفتند جنید که هشیار درآمد وهشیار بیرون رفت وشبلی مست درآمد و مست برفت گفت: اگر جنید و شبلی را سئوال کنند و از ایشان پرسندکه شما در دنیا چگونه درآمدید و چگونه بیرون شدید ایشان نه از بیرون شدن خبر دارند ونه از آمدن هم در حال بسر شیخ ندا کردند که صدقت راست گفتی که از هردو پرسند همین گویند که خدای را دانند و از چیزهای دیگر خبر ندارند.
گفتند شبلی گفته است الهی همه خلق را بینا کن که ترا بینند گفتند دعوی بدتر است یا گناه گفت دعوی خودگناه است گفتند بندگی چیست گفت: عمر در ناکامی گذاشتن.
گفتند چکنیم تا بیدارگردیم گفت: عمر بیک نفس بازآورد و از یک نفس چنان دان که میان لب ودندان رسیده است.
گفتند نشان بندگی چیست گفت: آنجا که منم نشان خداوندی است هیچ نشان بندگی نیست گفتند نشان فقر چیست گفت: آنکه سیاه دل بود گفتند معنی این چگونه باشد گفت: یعنی از پس رنگ سیاه رنگی دیگر نبود گفتند نشان توکل چیست گفت: آنکه شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش هر پنج ترا یکی بود که در عالم توحید همه یکی بود در توحید کوش چندانکه توانی که اگر در راه فرو شوی تو پرسود باشی و باکی نبود گفتند کار تو چیست گفت: همه روز نشسته‌ام و بردار برد، می‌زنم گفتند این چگونه بود گفت: آنکه هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از دل می‌رانم که من درمقامی‌ام که بر من پوشیده نیست سرمگسی در مملکت برای چه آفریده است و ازو چه خواسته است یعنی بوالحسن نمانده است خبردار حق است من در میان نیم لاجرم هر چه در دست گیرم گویم خداوندا این را نهاد تن من مکن.
وگفت: پنجاه سال با خداوند صحبت داشتم با خلاص که هیچ آفریده را بدان راه نبود نماز خفتن بکردمی و این نفس را بر پای داشتمی و همچنین روز تا شب در طاعتش می‌داشتم و درین مدت که نشستمی بدو پای نشستمی نه متمکن تا آن وقت که شایستگی پدید آمد که ظاهرم اینجا در خواب می‌شدو بوالحسن به بهشت تماشا می‌کرد و به دوزخ درمی‌گردید و هر دو سرای مرا یکی شد با حق همی بودم تا وقتی که دوزخ را دیدم از حق ندا آمد این آنجاییست که خوف همه خلق پدید است از آنجای بجستم ودر قعر دوزخ شدم گفتم اینجای من است دوزخ با اهلش بهزیمت شد نتوان گفتن که چه دیدم ولیکن مصطفی را علیه السلام عتاب کند که امت را فتنه کردی.
وگفت: این طریق خدا نخست نیاز بود پس خلوت پس اندوه پس بیداری و میان نماز پیشین و نماز دیگر پنجاه رکعت نماز ورد داشتی که خلق آسمان و زمین در آن برخی نبودی چون بیداری پدید آمد آن همه را قضا کردن حاجت آمد.
گفت: چهل سالست تا نان نپختم و هیچ چیز نساختم مگر برای مهمان و مادر آن طعام طفیل بودیم چنین باشد که اگر جمله جهان لقمه کنند و در دهانی نهند از آن مهمانی هنوز حق اونگذارده باشند و ازمشرق تا به مغرب بروند تا یکی را براه خدا زیارت کنند هنوز بسیار نبود.
و گفت: چهل سالست تا نفس من شربتی آب سرد یا شربتی دوغ ترش می‌خواهد وی را نداده‌ام.
نقلست که چهل سال بود تا بادنجانش آرزو بود و نخورده بود یک روز مادرش پستان درو مالید وخواهش کرد تا شیخ نیم بادنجانی بخورد همان شب بود که سر پسرش بریدند و بر آستان نهادند و شیخ دیگر روز آن بدید و می‌گفت: آری که آن دیگ که ما بر نهاده‌ایم در آن دیگ گرم کم ازین سر نباید.
و گفت: با شما می‌گویم که کار من با او آسان نیست و شما می‌گویید که بادنجان بخور.
و گفت: هفتاد سالست تا با حق زندگانی کرده‌ام که نقطۀ بر مراد نفس نرفته‌ام.
ونقلست که شیخ را پرسیدند که ازمسجد تو تا مسجدهای دیگر چند در میان است گفت: اگر بشریعت گیرید همه راست است و اگر به معرفت گیرید سخن آن شرح‌ها دارد و من دیدم که ازمسجدهای دیگر نور برآمد و به آسمان شد و برین مسجد قبۀ از نور فرو برده‌اند و بعنان آسمان در می‌شد و آن روز که این مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم جبرئیل بیامد و علمی سبز بزرد تا بعرش خدای و همچنین زده باشد تا به قیامت.
و گفت: یک روز خدا به من ندا کرد که هر آن بنده که به مسجد تو درآید گوشت و پوست وی بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که درمسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگانی تو و پس مرگ تو روز قیامت از عبادات خیزد.
وگفت: مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان.
و گفت: اگردنیا همه زر کند و مؤمن را سر آنجا دهد همه در رضاء او صرف کند و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی چاهی بکند و درآنجا کند و از آنجا بر نگیرد تا پس ازمرگ او میراث خوران برگیرند و سویق کنند وخشتی چند بر سر و روی یکدیگر زنند.
و گفت: از این جهان بیرون می‌شوم وچهارصد درم وام دارم هیچ بازنداده باشم وخصمان در قیامت از دامن من درآویخته باشند دوستر از آن که یکی سئوال کند و حاجت او رانکرده باشم.
و گفت: گاه گاه می‌گریم از بسیار جهد و اندوه و غم که به من رسد از برای لقمۀ نان قوم که خورم و اگر خواهی باتو بگذارم.
و گفت: فردا در قیامت با من گویند چه آوردی گویم سگی با من دادی در دنیا که من خود درمانده شده بودم تا درمن و بندگان تودرنیفتد و نهادی پرنجاست بمن داده بودی من در جمله عمر در پاک کردن او بودم.
و گفت: از آن ترسم که فردا در قیامت مرا بینند بیارند و به گناه همه خراسانیان عذابم کنند.
وگفت: بیامدمی و به کنار گورستان فرو نشستمی گفتمی تا این غریب با این زندانیان دمی فرو نشیند.
و گفت: علی گفت: رضی الله عنه الهی اگر یک روز بود پیش از مرگ مرا توبه ده.
و گفت: مردمان دعا کنند و گویند خداوندا ما را بسه موضع فریاد رس یکی در وقت جان کندن دوم در گور سیم در قیامت من گویم الهی مرا بهمه وقتی فریادرس.
نقلست که گفت: یک شب حق تعالی را به خواب دیدم گفتم شصت سال است تا در امید دوستی تو می‌گذارم و در شوق تو باشم حق تعالی گفت: به سالی شصت طلب کرده و مادر ازل آلازال در قدم دوستی تو کرده‌ایم.
و گفت: یکبار دیگر حق تعالی را دیگر بخواب دیدم که گفت: یا بوالحسن خواهی که ترا باشم گفتم نه گفت: خواهی که مرا باشی گفتم نه گفت: یا ابالاحسن خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم تو مرا این چرا گفتی گفتم بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی نتوانم بود که تو باختیار هیچکس کار نکنی و گفت: شبی به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند جماعتی را دیدم که زار زار می‌گریستند ازملایکه گفتم شما کیستید گفتند ما عاشقان حضرتیم گفتم ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره شمانه عاشقانید و چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرب پیش آمدند و گفتند نیک ادبی کردی آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت عاشقان کسی می‌باید که از پای سر کند و از سر پای و از پیش پس کند و از پس پیش و از یمین یسار کند و از یسار یمین که هر که یک ذره خویش را باز می‌یابد یک ذره از آن حضرت خبر ندارد پس از آنجا بقعر دوزخ فرو شدم گفتم تو می‌دم تا من می‌دمم تا از ما کدام غالب آید.
وگفت: درخواستم از حق تعالی که مرا بمن نمائی چنانکه هستم مرا بمن نمود با پلاسی شوخگن و من همی درنگرستم و می‌گفتم من اینم ندا آمد آری گفتم آنهمه ارادات و خلق و شوق و تضرع و زاری چیست ندا آمد که آنهمه ماییم تو اینی.
و گفت: چون بهستی او درنگریستمی نیستی من ازهستی خود سربرآورد چون به نیستی خود نگریستم هستی خود را نیستی من برآورد پس ماندم در پس زانوی خود بنشستم تا دمی بود گفتم این نه کار من است.
نقلست که چون شیخ را وفات نزدیک رسید گفت: کاشکی دل پر خونم بشکافتندی و به خلق نمودندی تا بدانندی که با این خدای بت پرستی راست نخواهد آمدن پس گفت: سی گز خاکم فروتر برید که این زمین زیر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود وآنگاه وفات کرد بس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف می‌کرد و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن شیخ را دیدند در خواب پرسیدند که حق تعالی با تو چه کرد گفت: نامۀ بدست من داد گفتم مرا بنامه چه مشغول می‌کنی تو خود بیش از آن که بکردم دانستۀ که از من چه آید من خود می‌دانستم که از من چه آیدنامۀ به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشته‌اند ایشان می‌خوانند و مرا بگذار که نفسی با تو باشم.
نقلست که محمدبن الحسین گفت: من بیمار بودم و دل اندوهگین از نفس آخر شیخ مرا گفت: هیچ مترس در آخر کار از رفتن جانست که گویی همی ترسم گفتم آری گفت: اگر من بمیرم پیش از تو آن ساعت حاضر آیم نزدیک تو دروقت مردن تو او اگر همه سی سال بود پس شیخ فرمان یافت ومن بهتر شدم.
نقلست که پسرش گفت: در وقت نزع پدرم راست بایستاد و گفت: درآیی و علیک السلام گفت: یا پدر کرا بینی گفت: شیخ بوالحسن خرفاتی که وعده کرده است از بعد چندین گاه و اینجا حاضر است تا من نترسم و جماعتی جوانمردان نیز با او بهم این بگفت: و جان بداد رحمةالله علیه.