شمارهٔ ۲۰۹

زین خام قلتبان پدری دارم
کز آتش آفرید جهاندارش
هم‌زاد بود آزر نمرودش
استاد بود یوسف نجارش
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش
روز از فلک بود همه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکبارش
چون لیقهٔ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش
آبش ز روی رفته و باد از سر
افتاده در متاع گرانبارش
منبر گرفته مادر مسکینم
از دست آن منارهٔ خونخوارش
با آنکه بهترین خلف دهرم
آید ز فضل و فطنت من عارش
کای کاش جولهستی خاقانی
تا این سخنوری نبدی کارش
با این همه که سوخته و پخته است
جان و دلم ز خامی گفتارش
او نایب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگه دارش