المقالة الثالثة و العشرون

سالک آمد نه درو عقل ونه هوش
وحشی آسا تنگدل پیش وحوش
گفت ای جنبندگان بحر و بر
راه پیمایان عالم سر بسر
پایمال هر خس ودون گشتهاید
در میان خاک در خون گشتهاید
در مقام نیستی افتادهاید
چشم بر هستی حق بنهادهاید
حق بلطف خود مثل زد از شما
جوهر موری بدل زد از شما
سورتی از نص قرآن قدم
کرد گردن بند موری از کرم
باز نحلی را چو شیر فحل کرد
زانکه نام سورتی النحل کرد
عنکبوتی را همین تشریف داد
سورتی را هم بدو تعریف داد
مور را دل پر سخن در پیش کرد
تا سلیمان را ازو بی خویش کرد
چون شما را هست در اسرار دست
شد مراهم چون زفان از کار دست
دست من گیرید تا جائی رسم
بو کزین پستی ببالائی رسم
چون سلیمان پند گیرد از شما
دل سخن از جان پذیرد از شما
وحش چون بشنود از سالک سخن
گفت فرمان کن حدیث من مکن
من که باشم در همه روی زمین
تا مرا نامی بود در کوی دین
عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی
خرده گیری همچو چشم سوزنی
عنکبوتی گر درآمد روز غار
پس شد آن دو چشم دین را پرده دار
عنکبوتی بر سطرلابست نیز
کو نداند بر فلک یک ذره چیز
خلق را روشن شود زو‌ آفتاب
واو نداند آفتاب از هیچ باب
در همه عالم که جست از عنکبوت
قصهٔ حی الذی هولایموت
قصهٔ مور ضعیف تیره حال
هم برین منوال میدان و مثال
نیک بین کز تشنگی مردن ترا
بهتر است از نام ما بردن ترا
گر کسی را از شکر تنگی بود
یک شکر خواهد قوی ننگی بود
عالمی پر عاشق شوریدهاند
جمله صاحب درد و صاحب دیدهاند
چه طلب داری تو از مور ومگس
گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس
تا سخن گفتیم ما را مرده گیر
عمر رفته ره بسر نابرده گیر
سالک آمد پیش پیر تیز هوش
قصهٔ برگفتش از خیل و حوش
پیر گفتش هست وحش تنگ حال
هر صفت را کان خفی باشد مثال
هست در هر ذات صد عالم صفت
لیک اصل جمله آمد معرفت
معرفت را اصل توحید آمدست
ره سوی توحید تفرید آمدست
گر شوی چون وحش در ره پایمال
تا ابد جان را بدست آری کمال
کی دهد هرگز کمال جانت دست
تانگردی پاک نیست از هر چه هست
تا تو با خویشی عدد بینی همه
چون شوی فانی احد بینی همه