بخش ۳۷ - قطعه

از سرگرمی جوابش داد شمع
گفت: « تا کی سرزنش کردن مرا؟
عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم
اشک سرخ و روی زردم بس گوا
ز آنچه گفتی، سر فرازی می کنم
سر فرازی هست بر عاشق روا
سرفرازی من از عشقست و بس
در هوایش سر فرایم دایماً
آنچه می گویی که بنشین و بمیر
یا سر و خود گیر و یک چندی به پا
تا سرم برجاست نتوانم نشست
من نخواهم مردن الا در هوا
تا به کی گیرم سر خود زانکه هست
از سر من بر سر من این بلا
کار عشق و عاشقی سربازی است
گر سر این ماجرا داری، بیا!
در پی من شو که نتوان یافتن
رهروان را بهتر از من پیشوا