غزل شمارهٔ ۱۴۴۲

بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند
در قفس حبابها، باد وطن نمی‌کند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به‌ کف
گوش طلب‌که‌کارگوش هیچ دهن نمی‌کند
قطره محیط می‌شود چون ز سحاب شد جدا
روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی‌کند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانه‌ای‌ست
لیک‌کسی نگاه‌گرم جانب من نمی‌کند
خون امید می‌خورد بی‌تو دل شکسته‌ام
طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمی‌کند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین
جوهر من در آینه فکر وطن نمی‌کند
نیست به عالم جنون‌گردش رنگ عافیت
هیچکس از برهنگی جامه‌کهن نمی‌کند
پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن
مرده‌صفت چراغ ما سر به‌ کفن نمی‌کند
دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمی‌ست
آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی‌کند
منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان
بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمی‌کند
از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ
شوهر خویش می‌شود مرد که زن نمی‌کند
ناله به شعله می‌تپد حلقهٔ داغ‌گو مباش
شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی‌کند
زخم تو آنچه می‌کند با دل خستگان عشق
صبح نکرده با هوا،‌ گل به چمن نمی‌کند
سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس
طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمی‌کند
نیست دمی‌که شانه‌وار در خم فکر زلف یار
بیدل سینه‌چاک من سیر ختن نمی‌کند