غزل شمارهٔ ۱۵۷۴

دون طبع قدرش از هوس افزون نمی‌شود
خاک به بباد تاخته‌گردون نمی‌شود
دل خون‌کنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمی‌شود
جایی‌که عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشی‌که دلش خون نمی‌شود
بگذار تا ز خاک سیه سرمه‌اش کشند
چشمی‌که محو صنعت بیچون نمی‌شود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاری‌ست ناخلیده که بیرون نمی‌شود
بی‌بهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمی‌شود
بی‌پاسبان به خاک فرو رفته‌گنج زر
پر غافل‌ست خواجه ‌که قارون نمی‌شود
گل‌، یاد غنچه می‌کند و سینه می‌درّد
رفت آنکه جمع می‌شدم اکنون نمی‌شود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمی‌شود
دل بر بهار ناز حنا دوخته‌ست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمی‌شود
بیدل تامل اینهمه نتوان به‌کار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمی‌شود