غزل شمارهٔ ۱۶۶۴

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار
کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار
عیش این‌گلشن دلیل طبع‌ خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمی‌داردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند
داد ما را عشق در بی‌اختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش
تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار
دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب
ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
بی‌نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام
در خزانم رنگهای رفته می‌آید به‌کار
نخل آهم‌، آبیار من‌گداز دل بس است
بحر رحمت‌گو مجوش و ابر احسان‌گو مبار
تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانه‌ای در‌کار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان
نعل درآتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار