غزل شمارهٔ ۲۲۴۸

من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
ز من نباشد اگر پرده‌ای بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند
همی‌کشند نهان نور از بصیرت او
ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس
که سوی کاله فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و ز شرح می‌ترسم
که تیغ شرع برهنه‌ست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده‌ست
نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او