داستان کاردار

کارداری براند گرم به‌دشت
شامگاهان به قریه‌ای بگذشت
لقمه‌ای‌خورد و جرعه‌ای‌پیوست
دیده بر هم نهاد خسته و مست
تاکه‌از باغ خاست بانگ خروس
خواجه‌برجست خشمناک‌و عبوس
گفت کاین مرغ بلهوس شومست
یاوه گوی و فراخ حلقومست
داد فرمان به مهتر و پاکار
کز خروسان برآورند دمار
هرچه آنجا خروس بدکشتند
خاک با خونشان بیاغشتند
نیمشب خواجه چون‌به‌بستر خفت
با ندیمی از آن خویش بگفت
چون‌بخواند خروس صبح ای یار
خیز و ما را ز خواب کن بیدار
گفتش ای خواجه اندربن ماوی
صبح خوانی دگر نماند بجا
سر بریدی خروسکان را باز
مرغ سرکنده کی کند آواز