خواب

«-هی! سیاهی!» هنوز می پیچد
این صدا، مثل رعد، در گوشم.
«-هی سیاهی تو کیستی؟...» و آنگاه:
«اسم شب را به ما بگو» پرسید
گزمه ای زیر نور یک مشعل
«اسم شب را به ما بگو...!» « - رستن»
گفتم و دور خویش چرخیدم.
بعد...
...این قصهٔ درازی هست.
می زدم مشت و مشت می خوردم.
عاقبت از طنین نعرهٔ خویش
یا که از ناله های «در» - در را
باد بر هم دوباره می کوبد-
باز کردم دو دیده را، ای دوست!
نیمه شب بود، خواب می دیدم.