مثنوی توحید

قل هو الله احد
تا که شیطان در رَوَد
شرک دل درمان شود
جان پر از ایمان شود
نور عشق آید به دل
بر جهی از آب و گِل
بند ظلمت بگسلی
حق تو را گردد ولی
چشم جان بینا شود
ناظرِ سینا شود
دل زِ گِل گردد جدا
همرهش گردد خدا
مرغ دل پرّان شود
شیر جان غرّان شود
هر دَم آید گُل پدید
هر گلی باشد جدید
آسمان وادی شود
عشق جان نادی شود
دست جان گیرد خدا
گوشَت آید این ندا
بنده ی محبوب من
هر گلی را خوبِ من
من گرفتم دست جان
می برم تا آسمان
گرچه بر خاکی هنوز
از بدی پاکی هنوز
من تو را در زیر پا
آورم افلاک را
چون روی بینی صفا
وا رهی از هر جفا
نور ایمان پیش و پس
تا نیفتی در هوس
رو به اخلاص آوری
از ریا گردی بری
غرق رحمت می شوی
مرغ قربت می شوی
ره نمودی شاعرا
شکّ و تردیدم چرا؟!
هم بگویم هو اَحَد
هم بگویم هو صمد
« لَم یَلِد » شد روشنم
دَم زِ « لَم یولد » زنم
« لَم یَکُن لَه » ذکر من
می گشاید فکر من
وَه به توحید آمدم
چشمه ی دید آمدم
گلرخ آمد روح من
واین دل مجروح من
بلبل بستان شدم
بر درِ مستان شدم
در به رویم باز شد
عاشقی آغاز شد
وه! چه شهدی باشد این
شهدی از خُلد برین
از بدی گر جان رهد
زآن بنوشد تا ابد
جام توحیدم به دست
آمدم من مستِ مست
سر نهادم بر سجود
باب معنی بر گشود
راز عشق آمد دلم
نزد او شد منزلم
هر که شد از خود رها
جان برد پیش خدا
هر که نیک اندیش تر
پیش خوبان، بیشتر
هر که شد تقوا به دست
دست بالاتر نشست
تا به دنیا زنده ام
من خدا را بنده ام
چشم جان گوهرفشان
کای خدا با من بمان