بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی

گفت صوفی در قصاص یک قفا
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصم‌وار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویرانست و بشکسته وتد
او بهانه می‌جود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمی‌توانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیله‌اش
مخلص است از مکر دیو و حیله‌اش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جن دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنه‌ها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطره‌ای از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوته‌پا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری کله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کلها شاهدست
تا شفق غماز خورشید آمدست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچ فرمودست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمن‌دان بدی
بر سر حرف آ که صوفی بی‌دلست
در مکافات جفا مستعجلست
ای تو کرده ظلمها چون خوش‌دلی
از تقاضای مکافی غافلی
یا فراموشت شدست از کرده‌هات
که فرو آویخت غفلت پرده‌هات
گر نه خصمیهاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آنچنان که رای تو بیند سزا
کانک از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حقست و سایهٔ عدل حق
آینهٔ هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجله‌ست
گر خطایی شد دیت بر عاقله‌ست
آنک بهر خود زند او ضامنست
وآنک بهر حق زند او آمنست
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خون‌بها باید شمرد
زانک او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش همچنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زدست
لاجرم از خونبها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بی‌خودی شو فانیی درویش‌وار
چون شدی بی‌خود هر آنچ تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی آمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقرست ای پسر
در دکان کفشگر چرمست خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بتست
بت ستودن بهر دام عامه را
هم‌چنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آنک سر بر در زدند
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده کو محل انتقام
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست
آن گروهی کز فقیری بی‌سرند
صد جهت زان مردگان فانی‌تراند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتلست و این سیصد هزار
هر یکی را خونبهایی بی‌شمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خونبها انبارها
هم‌چو جرجیس‌اند هر یک در سرار
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
می‌بسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جان‌پرست
کشته بر قتل دوم عاشق‌ترست
گفت قاضی من قضادار حیم
حاکم اصحاب گورستان کیم
این به صورت گر نه در گورست پست
گورها در دودمانش آمدست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زنده‌ای بر تو نزد
کانک زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست
حق بکشت او را و در پاچه‌ش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مب
نفخ حق نبود چو نفخهٔ آن قصاب
فرق بسیارست بین النفختین
این همه زینست و آن سر جمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولیتر سزد
ظلم چه بود وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلیم زد بی‌قصاص و بی‌تسو
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد بلاش
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بی‌سخن
زار و رنجورست و درویش و ضعیف
سه درم در بایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوب‌تر
راست می‌کرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلیم ارزان شدست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلیی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بی خرخاش و وصم