بخش ۳۵ - رسیدن نامه لیلی به مجنون

روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست
آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته
بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه
گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ
گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری
رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور
پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست
وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست
تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست
من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است
اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیده‌ام
چه مار که اژدها گزیده‌ام
زاین پیشترم گزافکاری
در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری
به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان
بر پای ددان کشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده
بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقی
یعنی به رفیقی از رفیقی
دارم سخنی نهفته با تو
زانگونه که کس نگفته با تو
گر رخصت گفتنست گویم
ورنی سوی راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدواری
گفتا که بیار تا چه داری
پیغام گزار داد پیغام
کای طالع توسنت شده رام
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه
ماهی و چه ماه کافتابی
بر ماه وی از قصب نقابی
سروی نه چو سرو باغ بی بر
باغی نه چو باغ خلد بی در
شیرین سخنی که چون سخن گفت
بر لفظ چو آبش آب می‌خفت
آهو چشمی که چشم آهوش
می‌داد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی
یعنی که چو با حروف جامم
شد جام جهان نمای نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
رسته به کنار چشمه آب
ابروی به طاق او بهم جفت
جفت آمده و به طاق می‌گفت
جادو منشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن
القصه چه گویم آن چنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی
تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلکه زر بود
نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته
با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت
مهتاب بر آفتاب می‌بیخت
از بس که نمود نوحه‌سازی
بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست
نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده
کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنون‌ترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفته‌تر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است
آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم
دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان
وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم
نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین
کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن
آخر چو زنست هم بود زن
زن گیر که خود به خون دلیر است
زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمی‌توان بریدن
تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست
کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که می‌شمارد
ایام چگونه می‌گذارد
صاحب سفر کدام راهست
سفره‌اش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که می‌گزیند
یارش که وبا که می‌نشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه
ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم
خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم
بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده
هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش
گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد
مرگ پدرش شکسته‌تر کرد
بیند همه روز خار بر خار
زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند
وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز
وز سنگ سیه برآرد آواز
وانکه ز قصاید حلالت
کاموخته‌ام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد
دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد
آهی دیگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بی کسی تو در چنین درد
می‌گفت و بران دریغ می‌خورد
چون کرد بسی خروش و زاری
بنمود به عهدم استواری
کای پاک دل حلال زاده
بردار که هستم اوفتاده
روزی که از این قرارگاهت
تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر کن از راه
وز دور به من نمود خرگاه
تا نامه‌ای از حساب کارم
ترتیب کنم به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانی
این نامه به یار من رسانی
این گفت و ازان حظیره برخاست
من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود
دیدمش کبود کرده جامه
پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده
یعنی کرم‌الکتاب ختمه
وان نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک به دست او داد
مجنون چو سخای نامه را دید
جز نامه هر آنچه بود بدرید
بر پای نهاد سر چو پرگار
برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانکه اوفتد مست
او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز
داد از دل خود شکیب را ساز
چون باز گشاد نامه را بند
بود اول نامه کرده پیوند
این نامه به نام پادشاهی
جان زنده کنی خرد پناهی
داناتر جمله کاردانان
دانای زبان بی‌زبانان
قسام سپیدی و سیاهی
روزی ده جمله مرغ و ماهی
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلی به ذوالجلالی
حی ابدی به لایزالی
جان داد و به جانور جهان داد
زین بیش خزینه چون توان داد
آراست به نور عقل جانرا
وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسی گهر فشانده
وانگاه حدیث عشق رانده
کاین نامه که هست چون پرندی
از غم زده‌ای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته
نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار قدیم عهد چونی
وای مهدی هفت مهد چونی
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش
وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونه‌ای چه سازی
من با تو تو با که عشق بازی
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ارچه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی درم نسود است
الماس کسش نیازمود است
گنج گهرم که در به مهر است
چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد
بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست
ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی
اما نکند ترنج بوئی
می‌خواستمی کزین جهانم
باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمی‌توان زیست
زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست
خاری زره تو گلستانیست
خضرا دمنی ز خضر دامن
در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور
چشمی به تو می‌گشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیده‌ام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری
کردم همه شرط سوکواری
جز آمدنی که نامد از دست
هر شرط که باید آن همه هست
گر زینکه تن از تو هست مهجور
جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه
می‌باید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد
زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد
آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار
فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است
پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست
کاخر کس بی کسان خدایست
از بی‌پدری مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد
کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند
بشمرد به گریه ساعتی چند
وان قاصد را بداشت بر جای
گه دستش بوسه داد و گه پای
گفتا که نه کاغذ و نه خامه
چون راست کنم جواب نامه
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید
مجنون قلم رونده برداشت
نقشی به هزار نکته بنگاشت
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسله سخن برآمود
چون نامه تمام کرد سربست
بفکند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد
زان گونه که برد نامه را داد
لیلی چون به نامه در نظر کرد
اشگش بدوید و نامه تر کرد