غزل ۱۸۴

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد
همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده دیدار بر نمی‌گیرد