فریاد حسرت

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است
اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است
شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است
زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است
همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است
نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است
هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است
چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است
ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است
چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است
درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است