غزل شمارهٔ ۱۷

زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت
جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت
سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت
گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت
برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت
به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان مست توست و خرد مستمندت
چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت
چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت
غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، می‌رود مستمندت
چه سازم که عطار اگر جان به زاری
بسوزد ز عشقت نیاید پسندت