غزل شمارهٔ ۷۴۰

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای
مشک را بر مه پریشان کرده‌ای
چشم عقل دوربین را روز و شب
بر جمال خویش حیران کرده‌ای
از شکنج زلف رستم افکنت
هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای
دام مشکین است زلف عنبرینت
دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای
من دل و جان خوانمت از جان و دل
تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای
یوسف عهدی کزان چاه چو سیم
پوست بر من همچو زندان کرده‌ای
گفتمت بردی به بازی دل ز من
این خصومت باز بازان کرده‌ای
چشم تو می‌گوید از تو خامشی
کین چنین بازی فراوان کرده‌ای
در صفات حسن خود عطار را
تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای