قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود

گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسهٔ بتان!
گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان
گفتم: ترا همی‌نتوان دید ماه ماه
گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم: نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفت: آفتاب را بتوان یافت بی‌نشان
گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا: رفیق تیر که باشد بجز کمان
گفتم: غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتا: ستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار
گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم: به آب دیدهٔ من روی تازه کن
گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم: به روی روشن تو روی برنهم
گفتا: که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم: مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو
گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم: ملک محمد محمود کامکار
گفتا: ملک محمد محمود کامران
گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست
گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم: به روز بار توان رفت پیش او
گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم
گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح
گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان
گفتم: همه دلایل سودست خدمتش
گفتا: بلی معاینه سودست بی‌زیان
گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟
گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟
گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟
گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟
گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟
گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟
گفتا: خبر برابر بوده‌ست با عیان؟
گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟
گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟
گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟
گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟
گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟
گفتا: سخای او نه بسنده‌ست قهرمان؟
گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟
گفتا: مهابتش نه بسنده‌ست پاسبان؟
گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟
گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان
گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟
گفتا: ز کاروان نبریده‌ست کاروان
گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟
گفتا: ز شاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم: به خدمتش ملکان متصل شوند؟
گفتا: ستاره نیز کند با قمر قران
گفتم: سنان نیزهٔ او چیست بازگوی
گفتا: ستاره‌ای که بود برجش استخوان
گفتم: چگونه بگذرد از درقه روز جنگ؟
گفتا: کجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم: خدنگ او چه ستاند به روز رزم؟
گفت: از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم: چو صاعقه‌ست گهردار تیغ او
گفتا: جدا کنندهٔ جسم عدو ز جان
گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتا: موافقان همه یابند ازو امان
گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان
گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه
گفتا: خدای ناصر او باد جاودان