غزل شمارهٔ ۷۳

گر کسی را حسد آید که تو را می‌نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می‌نگرم
من از آن توام و هر چه مرا هست توراست
روشن است این که به چشم تو، تو را می‌نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا، می‌نگرم
تشنه‌ام، نیست شگفت ار طلبم آب حیوة
دردمندم، نه عجب گر به دوا می‌نگرم
نور حسنی‌ست در آن روی، بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می‌نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگر باره در آن روی چرا می‌نگرم
هر طرف می‌نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من به کجا می‌نگرم
به حیات خودم امید نمی‌ماند هیچ
چون به حال خود و انصاف شما می‌نگرم
مدتی شد که به من روی همی ننمایی
عیب بخت است نه آن تو چو وامی‌نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد ز آن به گیا می‌نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چه کنم
«می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم»