تمامی اشیا از یک نور واحدند

از آن نور است بیشک تابش ماه
از آن اینجا زند هر ماه خرگاه
از آن نور است عرش اعظم کل
که پیدا گشت اندر آدم کل
از آن نورست فرش اینجا پدیدار
حقیقت نور ذاتست او خبر دار
از آن نورست اینجا عین کرسی
نموداریست ازوی روح قدسی
از آن نورست اینجا دید جنّت
ببین کوهست از اعیان قدرت
از آن نور است اینجا نور آتش
از آن گشتست اندر جمله سرکش
از آن نور است بیشک مخزن باد
که مردار آب را کرد است آباد
از آن نور است در آیینهٔ آب
که میگردد وی اندر کل باشتاب
از آن نوراست اینجا خاک گویا
چو گویا گشت آنگه هست جویا
از آن نورت اگر بوئی درآید
ترا آن نور کلّی در رباید
از آن نور است اگر عکسی پدیدار
شود گردی بیک ره ناپدیدار
نظر کن نور بیچون در تن خویش
که هستی نور کل در مسکن خویش
حقیقت نور ذاتست و در او گم
شده هر ذرّه همچون عین قلزم
دریغا این بیان چون کس نداند
وگر داند از آن حیران بماند
گرفته نور در ذرّات عالم
اگر می فیض میباشد دمادم
تو زان نوری اگر هستی تو آگاه
که آن نور است تابان از رخ شاه
تو آن نوری که اشیا پرتوِ توست
بود نورت چو جسم و مغز برتست
از آن نوری نداری مر خبر تو
فتادستی عجب مر بی بصر تو
از آن نوری تو آگاهی نداری
که بر اشیا تمامت پایداری
از آن نوری تو ای گم کرده راهت
که اشیا بود در دیدار شاهت
چنان رخشان بدی اندر خدائی
که یکسر موی میکردی جدائی
ز اصل ذات کل پیوسته بودی
از آن در جزو و کل پیوسته بودی
همه زان تو بود و تو بدی کل
چرا خود را فکندی اندر این ذل
همه زان تو بود از جوهر ذات
نظر افکندی اندر عین آیات
گذر کردی ز ذات اندر صفاتت
رهاکردی عجب اعیان ذاتت
سوی خاک آمدی از عالم پاک
رها کردی عجب در حقهٔ خاک
سوی خاک آمدی از جوهر کل
ببستی نقش از هفت اختر کل
سوی خاک آمدی کردی وطن تو
شدی تابان عجب در عین تن تو
سوی خاک آمدی نقشی ببستی
بلندی را رها کردی ز پستی
سوی خاک آمدی ای نور جانان
وطن کردی در اینجا گشته پنهان
ز یک جوهر دوئی پیدا نمودی
ز پیدائی تو ناپیدا نمودی
ز یک جوهر دمادم لون بر لون
عجایب ساختی در عالم کون
ز یک جوهر چنین تابان شدستی
ولیکن تا چنین باشد بدستی
عجب نقشی کنون در حقهٔ خاک
ز بهرت هست گردان عین افلاک
در اینجا یار اینجاگه ندیدی
عجب اینجایگه چون آرمیدی
اگرچه جمله جای تست ذرّات
ولیکن کی بود چون عین آیات
نه ذاتی این زمان عین صفاتی
در امکان حیاتی در مماتی
بصورت گر چه می هرگز نمیری
که تابان تر تو از بدر منیری
در اینجا منزلی کردی عجب خوش
ز باد و آب و خاک و دید آتش
در اینجا منزلت نبود حقیقت
که خواهی کرد از این منزل طریقت
در اینجا عاقبت چون کام یابی
حقیقت در سرا اینجا شتابی
حقیقت آمدن رفتن چو بودت
که تا پیدا کنی مر بود بودت
حقیقت آمدن رفتن چه دانست
یقینت در یقین دید فنایست
رهت آخر چو اوّل باز دیدی
اگرچه رنج و فکر و آز دیدی
ره تو در فنا آمد در آخر
برون خواهی شدن از دید ظاهر
برون خواهی شدن تا منزل خود
که تا پیدا کنی مر حاصلِ خود
برون خواهی شدن از اندرون تو
یکی خواهی شدن کلّی برون تو
چو واصل آمدی از عالم ذات
همی واصل شوی تا آن دم ذات
چو واصل آمدی اینجا زبودت
دگر عین زیان خواهی تو سودت
چو واصل آمدی واصل شوی باز
در آخر گر چه سوی دل شوی باز
در اینجا راز کلّی باز دیدی
شرف بادولت و اعزاز دیدی
گمان برداشتی در آخر کار
اناالحق گفتی و گشتی پدیدار
اناالحق گفتی و جاوید گشتی
ز بود صورت کل درگذشتی
اناالحق گفتی از دیدار خویشت
عیان خود دید از اسرار خویشت
چوخود دیدی در آخر تا باول
نبد غیری از آن گشتی مبدّل
بهر نقشی که میآئی تو بیرون
یکی ذاتی و میگردی دگرگون
بهر نقشی که اینجا مینمائی
چو واصل میشوی دیگر برآئی
بهر نقشی که بنمودی ز کل رخ
حقیقت را دهی در خویش پاسخ
بهر نقشی که بنمودی یکی ذات
ترا باشد عیان در جمله ذرّات
مثال آفتابی تو بصورت
که اندر آب بنمائی ضرورت
مثال آفتابی در همه تو
فکنده نور خود در دمدمه تو
مثال آفتابی سوی خانه
زهر روزن بتابی بی بهانه
مثال آفتابی تافته خود
جمال خویشتن دریافته خود
مثال آفتابی در سوی کل
شده پیدا ز پنهان اینت حاصل
مثال آفتاب اندر سرائی
ز هر روزن تو نقشی مینمائی
مثال آفتاب اینجا نمودی
که خود در جزو و کل پیدا نمودی
مثال آفتاب اندر هه گم
شده این بحر دل آشنای مردم
تو اینجا گر حقیقت آفتابی
که در ذرّات خود پوسته تابی
همه اشیا بتو پیدا شده باز
بنور تو عیان انجام وآغاز
بنور تو تمامت گشته روشن
حقیقت این سرای هفت گلشن
بنور تو شده ذرّات تابان
طلبکار تو و تو در همه جان
بنور تو مزیّن جمله افلاک
تو مانده این چنین در مسکن خاک
بنور تو دل اینجا شد خبردار
از آن میجویدت در خود دگربار
بنور تو شده جان عین دیدت
فتاده در پی گفت وشنیدت
بتو تو ره خود بازدیده
در این جامم بتو او راز دیده
گهی از تو گمان گاهی یقینش
که بنمودی تو راز اوّلینش
گهی واصل گهی او را تو در خود
گهی یکسان شده هم نیک هم بد
گهی اندر سلوکش ره دهی تو
رهی گم آری و منّت نهی تو
گهی در عین اشیا سرفرازی
گهی آنگه بگوئی جمله رازی
گهی در سفل اندازی بخواری
مر او را گه کنی تو پایداری
گهی در سفلش آری در سوی فرش
حقیقت ره دهی در عالم عرش
گهی عین صفات خود کنی تو
گهی اعیان ذات خود کنی تو
گهی در قربت و گه در صفاتست
گهر در نج و گاهی در ثباتست
گهی دم میزند از تو اناالحق
تو باشی و بگوید راز مطلق
گهی اندر گمان گاهی یقینست
گهی افتاده گاهی پیش بین است
گهی ازبود خود بیزار گردد
گهی در عالم اسرار گردد
گهی اندر خرابات مغانست
گهی جسمست کاندر کودکانست
گهی در سلطنت سر برفرازد
گهی در آتش شوقت گدازد
گهی در عیش و گه در رنج باشد
گهی درویش و گه در گنج باشد
گهی در حضرت خویشش دهد راه
گهی از ذات خود اوراتو آگاه
گهی گویم که من زان توام باز
از اینجایش نمائی عالم راز
گهی منصور و گه حلّاج گردی
گهی سلطان و گه محتاج گردی
گهی آدم شوی از سرّ آن دم
نمود خود نمائی کل دمادم
گهی مر نوح گردی جاودانی
شوی در کشتی و نور معانی
گهی در خلت ابراهیم گردی
میان نار تو بی بیم گردی
گهی موسی شوی در پیش فرعون
نمائی رازت اینجا لون بر لون
گهی یعقوب گردی تو در اسرار
کنی یوسف ز پیشت ناپدیدار
گهی در کسوت اسحق گردی
بریده سر بخود مشتاق گردی
گهی در عین اسمیعیل بی بیم
شوی در کوه تن در عشق تسلیم
گهی یوسف شوی در بند و زندان
گهی بر تخت مصر آئی تو شادان
گهی جرجیس گردی سر بریده
که تا باشی بکلّی سر بریده
گهی ایّوب باشی جسم رنجور
گهی راحت شوی و جسم رنجور
گهی عیسی شوی در پایداری
کنی در عشق دائم پایداری
گهی احمد نمائی در همه راز
حجاب اندازی از معنی بکل باز
گهی گردی تو عین مرتضائی
گهی در انبیا گاهی خدائی
گهی منصور حلّاجی تو بردار
نمود خویشتن کرده در اسرار
گهی خود را بسوزانی در آتش
گهی تسلیم باشی گاه سرکش
چگویم این بیان کین کس نگفتست
دُرِ اسرار زین سان کس نسفتست
چگویم می ندانم تا چگویم
که در میدان عشقت برده گویم
چگویم ای دل و جان جان تو داری
که مردم این چنین پاسخ گذاری
یقین خود داری از خود بیگمانی
که از بحر معانی درفشانی
زبانت زین بیان هرگز نریزد
کز او هر لحظهٔ جوهر بریزد
زبانت در بیان خود چنین است
که قند است و نبات و شکّرین است
عجب شیرین زبانی و دورو باش
که نقشی بیشکی و خویش نقاش
کست اینجا نداند جز که واصل
کسی کو را بود مقصود حاصل
کسی بود تو اینجاگه شناسد
که در بود وجودت شه شناسد
کسی داند که در اسرار ره یافت
که در دیدار خود دیدار شه یافت
کسی داند که دیدار تو دیدست
که اندر خویش دیدار تو دیدست
کسی بشناختست اندر عیانی
که در خود یافت این جمله معانی
کسی بود تو اینجاگاه دیدست
که در خود بیشکی اللّه دیدست
یقین دیدست او دیدار بیچون
حقیقت یافت او کل بیچه و چون
یقین در خویشتن اسرار داند
یقین جزو و کل عطّار داند
تو ای عطّار بسی کن از جدائی
که این دم میزنی اندر خدائی
فنا باید شدن تا راز دانی
ز معنی و ز صورت بازدانی
فنا باید شدن اندر وجودات
که حق دیدی تو بیشک جمله ذرّات
فنا باید شدن در جمله اشیا
که تاگردی ز بود دوست یکتا
فنا باید شدن در اصل فطرت
که تا یکی شوی در عین حضرت
فنا باید شدن در زندگانی
که در آخرحقیقت جان جانی
فنا باید شدن مانند مردان
که تا محو آوری این چرخ گردان
فنا باید شدن در ذات بیچون
که تا نقشی نماید هفت گردون
فنا باید شدن در آخر کار
که در آن ذات خود آری پدیدار
فنا باید شدن در جزو و در کل
که رسته تا شوی از عین آن ذل
فنا باید شدن مانند منصور
که تادر کل دمی تو نفخهٔ صور
فنا باید شدن از جسم وز جان
که تا باشی حقیقت جمله جانان
فنا باید شدن تا حق تو باشی
حقیقت عین آن مطلق تو باشی
فنا باید شدن مانندهٔ لا
که لا آمد حقیقت جمله یکتا
چرا داری ز لا الّا شوی باز
فنا گردی بکلّی لا شوی باز
ز لا الّا بحق اللّه گردی
ز لا تحقیق الّا اللّه گردی
ز الّا اللّه عین لاست اللّه
که باشد هم ز الّا اللّه آگاه
زهی لا درنمود عین اثبات
عیان ذات اندر لا شده ذات
یقین در عین لا هر کو رسیدست
جمال ذات الّا اللّه دیدست
عیان ذات لا موجود جمله
ندارم زهره او معبود جمله
سخن کوتان کن عطّار از این راز
که دیدی زین یقین عین الیقین باز
بقدر هر کسی گوید دگر زن
در این معنی که گفتی می تو بر زن
زبانم لال شد در دیدن لا
کسی می لا نبیند اینست سودا
ولی اصل یقین لا بداند
حقیقت راز این معنی بداند
که بیند در وجود خویشتن دم
بگوید راز او سرّ دمادم
بسی گویند از تقلید اینجا
ولی لا را که آرد دید اینجا
کسی کو دید لا در لا فنا شد
حقیقت هم در آن دید خدا شد
کسی کو دید لا در لا خبر یافت
حقیقت ذات بیچون در نظر یافت
کسی کو دید لا در صورت خویش
حقیقت محو شد در سیرت خویش
کسی کو دید لا مانند منصور
حقیقت یافت لا در نفخهٔ صور
ز لا مگذر که لا اسرار بیچونست
حقیقت در درون و راز بیرونست
ز لا مگذر که لا دیدار شاهست
درون جسم وجان اسرار شاهست
ز لا مگذر درون دل قدم زن
ز لا گوی و ز لا پیوسته دم زن
ز لا مگذر که الّا اللّه لا است
مگو در سرّ لا کین لافنا است
ز لا بشناس هم لاگرد آخر
که خواهی گشت در لا فرد آخر
ز لا اثبات الّا اللّه بنگر
ز لا کل ذات الّا اللّه بنگر
ز لا میبین تمامت عین اشیا
که از لا گشته الّا اللّه هویدا
ز لا بین هر چه بینی آخر کار
که از لا شد همه اشیا پدیدار
اگر اندر عیان کل لا نبودی
چنین در جسم و جان غوغا نبودی
اگر اندر عیان لا باز بینی
درون لا بینی و کل راز بینی
حقیقت لا در اوّل پیش بین شد
از آن دل جان پدید و در یقین شد
حقیقت لا در اوّل باز دیدم
از آن اندر دم خود راز دیدم
ز لا شد اذت الّا اللّه موجود
نظر کن کل ببین دیدار معبود
ز لا شد جملهٔ اشیا پر از نور
حقیقت سرّ لا دریافت منصور
ز لا موجود شد سرّ کماهی
ببین بگرفته لا ا زمه بماهی
نظر کن زانکه ناپیداست کل را
چه دانی این معانی با مصفّا
نکردی ازوجود جان حقیقت
حقیقت لا بگردد این طبیعت
مصفّا کرد بیرون و درونت
نظر کن لا نموده رهنمونت
هم از لا باشد آنگه دید اللّه
نماید دم زنی از قل هواللّه
هم از لا باز بین اسرار اوّل
مشو اندر طبیعت هان مبدّل
مبدّل کن طبیعت را تو درلا
که آخر لا شود در جان هویدا
در آخر چون شود صورت ز دنیا
عیان لا شو در عین عقبا
عیان لا شود جز لا نباشد
حقیقت جان بجز یکتا نباشد
چو جسم وجان شود اینجا نهانی
ز من بشنو دگر راز نهانی
نهان گردد در اوّل جان در اینجا
ز دید لا شود کل پاک یکتا
وجودت زیر طین ریزیده گردد
وجود جزو و کلّی در نوردد
شود لارجعت اندر خاک گردد
ز آلایش بکلّی پاک گردد
شود لا اوّل اندرخاک موجود
ز آلایش شود کل پاک موجود
ز آلایش شود سرّ کماهی
بمه آید حقیقت آن ز ماهی
ز آخر راز اوّل باز بیند
چو در اول رسید او راز بیند
چو ذات لاببیند آخر او باز
عیان گردد ز قربت او باعزاز
ولی کار است سالک را در این راه
که تا اسرار گردد کلّی آگاه
جوابش سوی آتش شد فنایست
حقیقت از لقا عین بقایست
چو باد از سوی باد آبادتر شد
عیان در عین لا کلّی سپر شد
جواب از سوی آب آرد وجودش
همه در لا بود ذکر وجودش
چو خاک از خاک گردد ناپدیدار
حقیقت در یکی گردد پدیدار
در آخر رجعت هر چار اینجا
یکی باشد نهان در دید پیدا
یکی باشد نهان در دید پیدا
بگردد جمله خود زانجای شیدا
در آخر وصل جانان چون بیابی
ز عین لا تو چون بیچون بیابی
نهان باشی و پیدا ازتو موجود
یکی بینی تو اندر ذات معبود
نهان شو پیش از آن کانجا نهانی
شود پیدا در اول بازدانی
نهان شو تا بدانی کین چه رازست
سر این سرّ درون جانت باز است
نهان شو ازوجود خود بیکبار
که از لائی وز لا پرده بردار
نهان شو ایدل وز خود نهان شو
عیان لاست در عین العیان شو
نهان شو ای دل آشفتهٔ مست
مده این سر بیچون را تو از دست
نهان شو پایداری در فنا کن
فنا گرد و بکل خود را بقا کن
نهان شو کل از این دیدار صورت
برون شو بیشکی تو از کدورت
نهان شو تا بدانی ذات بیچون
که این معنی است در آیات بیچون
از این معنی کسی اینجا خبردار
نمیبینم بجز دیدار عطّار
از این معنی که او را دست دادست
از اینسانش دمی پیوست و دادست
از این معنی که میآید نهانی
ایا دانا اگر این بیت دانی
رهی بردی تو اندر راز اینجا
بیابی ذات بیچون باز اینجا
مرا این شیوهٔ زین سان که بین
حقیقت دست دادست از یقینی
مرا امروز این معنی حقیقت
شدست پیدا در اینجا از شریعت
ز شرعت راز اینجا دیدهام من
بجز از حق کسی نشنیدهام من
حقیقت شرعم اینجا رخ نمودست
مرا ازدل عیان دیدار بودست
چو شرعم آفتاب لایزالست
مرا این شرع دردید حلالست
چو شرعم پیشوا آمد در اینجا
حقیقت کل خدا آمد در اینجا
نمودم تا نهان دیدم حقیقت
چنین رو تا بیابی دید دیدت
ز وصلش گر دلت آگاه گردد
وجود تو عیان شاه گردد
ز وصلش برخور اینجا گاه تحقیق
که به زین دست نبود راه تحقیق
کنون چون زندهٔ در عین صورت
ترا بنمود این معنی ضرورت
هم اندر زندگانی دوست بشناس
حقیقت جسم و جانت اوست بشناس
هم اندر زندگانی یاب دلدار
که او خواهی شدن دریاب دلدار
هم اندر زندگانی بود او گرد
که تا باشی حقیقت اندر او فرد
زهی عین الیقین به زین چه باشد
که مر عطّار را به زین نباشد
من اندر زندگانی یافتم دوست
که دیدم مغز کل اندر یقین پوست
من اندر زندگانی یار دیدم
رخش بی زحمت اغیار دیدم
من اندر زندگانی دیدهام راز
شدم در دید او در عشق سرباز
من اندر زندگانی دم ز دستم
که در اوّل عیان زاندم ز دستم
من اندر زندگانی ره سپُردم
که تا ره را بسوی دوست بردم
من اندر زندگانی بود دیدم
درون جسم و جان معبود دیدم
من اندر زندگانی ذات بیچون
در اینجا دیدهام کل بیچه و چون
من اندر زندگانی کل شدم ذات
حقیقت ذات کردم جمله ذرّات
من اندر زندگانی دید اللّه
عیان دیدم حقیقت قل هو اللّه
من اندر زندگانی این چنینم
که بیشک در عیان عین الیقینم
من اندر زندگانی گشتهام حق
همی گویم ز ذات خود هوالحق
من این دیدار از حق دیدهام باز
که در کون و مکان گردیدهام باز
منم اینجا حقیقت قل هو اللّه
که میگویم عیان سرّ هو اللّه
منم اینجا دم منصور از دل
زده از جان که مقصودست حاصل
منم اینجا زده دم از حقیقت
که صافی شد دل و جان و طبیعت
منم اینجا ز لا در عین الّا
شده از چون و بی چونم مبرّا
منم اینجا ز لا الّا بدیده
ز لا در عین الّاام رسیده
منم اینجا حقیقت ذات بیچون
که گردانستم ازدیدار گردون
منم لادیده الاّاللّه گشته
فنا در لا شده اللّه گشته
منم لا دیده در اشیا تمامت
بدانسته یقین سرّ قیامت
منم لا دیده و اثبات کرده
برافکنده ز عین ذات پرده
منم لا دیده در عین الیقینم
که در لا از حقیقت راز بینم
منم لا دیده و الّا شده کل
حقیقت ذات من یکتا شده کل
منم لا دیده در اشیا عیان است
که از لایم چنین شرح و بیان است
منم لا دیده و فارغ شده من
ز نور ذات حق بالغ شده من
منم لا دیده درموجود اعیان
از او گویم حقیقت شرح و برهان
چو در هیلاج این اسرار گویم
همه در دید ذات یار گویم
من از هیلاج هر مقصود حاصل
کنم زانجا همه ذرّات واصل
من از هیلاج اینجا سر ببازم
ز دید جان جانان برفرازم
من از هیلاج برهان حقیقت
کنم اینجا نمایم دید دیدت
من از هیلاج دیدم آنچه دیدم
حقیقت در وصال کل رسیدم
من از هیلاج گشتم عین اشیا
نهان گشتم شدم در ذات یکتا
من از هیلاج دیدم عین دیدار
کنون پیدا شده من در رخ یار
من از هیلاجم اینجا راز دیده
ز دید کل رخ او باز دیده
مرا رازی چو زین هیلاج آخر
نموداریست گشته جمله ظاهر
تمام آرم جواهر را در اینجا
دگر پیدا کنم هیلاج دردا
کنم پیدا حقیقت دید دیدار
ز هیلاجم شود کل ناپدیدار
کنم پیدا و آنگه یار گردم
درون جزو و کل دیدار گردم
کنم پیدا و خاموشی گزینم
حقیقت جز یکی در یک نبینم
کنم پیدا و آنگه سر ببازم
بنزد انبیا سر برفرازم
کنم پیدا که وقت رفتن ما
نموده سرّ جانان جمله پیدا
کنم پیدا و پنهان گردم از دید
که تا اعیان شوم ازدیدن دید
حقیقت چون دهم هیلاج تقریر
ز دید انبیا در عین تفسیر
نهان کردم درون جزو و کل پاک
براندازم حجاب آب در خاک
براندازم حجاب از روی جانان
یکی گردم در کوی جانان
براندازم حجاب و یار گردم
بساط عشق کلّی در نوردم
براندازم حجاب از روی دلدار
کنم سرّ نهان کلّی پدیدار
براندازم حجاب نار و بادم
اگرچه نار و آب و خاک و بادم
مرا رازیست بی این صورت خویش
که راز خویشتن کل دیدم از خویش
من آن سرّ پیش از آن کز خود بمیرم
شدم پیدا از ان بدر منیرم
من آن سر دیدهام پیش از قیامت
از آن معنی کنم اینجا قیامت
من آن سر دیدهام کلّی بگویم
دوای درد هر سالک بجویم
من آن سرّ دیدهام در دیدهٔ خود
که کل فاشم حقیقت دیدهٔخود
شد اینجا تا حقیقت رخ نمودست
مرا دیدار یار از بود بودست
چو آن سر شد مرا اینجایگه فاش
حقیقت باز دیدم دید نقاش
چو نقاش ازل را باز دیدم
از آن اینجا حقیقت راز دیدم
چو نقاش ازل دیدم حقیقت
که او مر بسته شد اینجا طبیعت
چو نقاش ازل دیدار بنمود
مرا در جزو و کل دیدار بنمود
چو نقاش ازل با من بیان کرد
رخ خود همچو خورشیدم عیان کرد
چو نقاش ازل برگفت رازم
حقیقت پرده کرد از روی بازم
چو نقاش ازل این پرده بگسست
مرا بادید خود اینجا به پیوست
چو نقاش ازل بنمود رازم
حقیقت پرده کرد از روی بازم
چو نقاش ازل در من عیان شد
حقیقت نقش او در وی عیان شد
چو خود پرداخت اول نقشم اینجا
ز دید خویشتن کرد او هویدا
چو خود پرداخت از دیدار خود کرد
در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد
چو خود پرداخت در عین صفاتش
نهان کرد آنگهی در دید ذاتش
چو خود پرداخت خود پنهان کند باز
دگر در جزو و کل اعیان کند باز
عجب این نقش بست و دید خود ساخت
یقین اندر صفاتش کل بپرداخت
طلسم گنج ذات خویش کرد
در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد
طلسم ذات گنج اوست بنگر
که کردست از عیان نیکوست بنگر
طلسم گنج ذات این صور بین
در او اعیان حقیقت راهبر بین
طلسم گنج ذات اوست صورت
که رخ بنمود اندر وی ضرورت
طلسم گنج ذات لامکانست
در او پیدا همه راز نهانست
طلسم گنج ذات لامکانست
در او پیدا همه راز جهانست
طلسم گنج ذات لایزالست
که پیدا اندر او عین وصالست
طلسم گنج ذاتست ا زحقیقت
شده کل پاک از عین طبیعت
طلسم گنج ذات آمد دل تو
نموده در حواس این مشکل تو
طلسم گنج ذات آمد در او دید
بیانم بشنو از اعیان توحید
طلسم این وجود و گنج جانست
دگر مر رنج جان ذات عیانست
ترا تا این طلسم گنج باشد
ترا پیوسته درد و رنج باشد
طلسم گنج بشکن تا بدانی
در آنِ رنج کل راز نهانی
طلسم رنج بشکن گنج بستان
نمیگویم ترا این رنج بستان
ترا تا این طلسم اینجا عیانست
حقیقت چون غباری بار جانست
ترا تا این طلسمت هست موجود
نیابی در عیان دید مقصود
ترا تا این طلسمست اندر اینجا
ترا باشد حقیقت شور و غوغا
ترا تا این طلسم اینجاست در پیش
نیابی راز جان مسکین دلریش
ترا تا این طلسمت هست تحقیق
نیابی همچو مردان هیچ توفیق
ترا تا این طلسمت دوستداری
ابی مغزی حقیقت پوست داری
ترا تا این طلسمت باشد ای یار
نیاید گنج جانت را پدیدار
طلسمت گر شود از پیش وز دور
شوی درجزو و کل نورٌ علی نور
طلسمت گر شود اینجا شکسته
بیابی جان زغمها باز رسته
طلسمت گر شود اینجا نهان باز
بیابی گنج جان عین العیان باز
طلسمت گر شود کل ناپدیدار
مراد وصل جان آید بدیدار
طلسمت گر شود اینجا فنا او
بیاید در همه اعیان بقا او
طلسمت بار اندوهست بشکن
حقیقت پرده از رازت برافکن
همه معنی یکی و تو ندانی
از آن حیران بمانده در معانی
اگر میبشکنی اینجا طلسمت
شود کل محو مر دیدار جسمت
بیابی گنج اندر ذات خود باز
صفات جسم اندر ذات خود باز
صفات جسم را کلّی برافکن
که تا آنگه تو باشی بیشکی من
دوئی بردار تا یکی ببینی
گمان اندر دوئی است گر پیش بینی
گمانت را یقین کن همچو منصور
که اندر دید جان گردی تو مشهور
گمانت این همه فکر و غم آورد
ترادر رنج و عین ماتم آورد
نه کار تست اینجا جان سپردن
حقیقت پیش از صورت بمردن
نه کار تست اینجا راز دیدن
چو مردان مُرد وز خود راز دیدن
نه کار تست جانبازی چو عشاق
که تا گردی درون جزو و کل طاق
نه کار تست جانبازی حقیقت
نه کلّی باز دیدی دید دیدت
نه کار تست جان دادن چو مردان
که یابی خویشتن را جان جانان
نه کار تست بود خویش دیدن
وصال آخرین از پیش دیدن
نه کار تست جانبازی چگویم
که چون طفلی تو در بازی چگویم
نه کار تست جانبازی و تن زن
که هستی در ره مردان کم از زن
نه کار تست جانبازی چو منصور
که تا یابی بری تا نفخهٔ صور
نه کار تست جانبازی چو جرجیس
که تا فارغ شوی از مکر و تلبیس
نه کار تست جانبازی چو اسحاق
که از عین دوئی گردی بحق طاق
نه کار تست جانبازی چو حیدر
که ذات جاودان گردی تو رهبر
نه کار تست جانبازی چو آن شاه
حسین ابن علی تا گردی آگاه
نه کار تست جانبازی چو اصحاب
که تا گردی چو خورشید جهانتاب
نه کار تست جانبازی چو عطّار
که گردی در عیان حق تو کل یار
چو خود را این چنین مر دوست داری
رها کردی تو مغز و پوست داری
چنین لرزان جان و تن شدستی
بلندی کی بیابی زانکه پستی
بیابی جان جان از نیستی باز
که تا نگشائی اینجا پوستی باز
بیابی جان جان اینجا حقیقت
که تا اینجا نگردی ناپدیدت
تو چون در بند جان ماندی گرفتار
از آن گشتی حقیقت عین پندار
تو چون در بند یار خویش باشی
ز نفس اینجا یقین دلریش باشی
نمیگویم که جان در باز اینجا
فنا شو تا بیابی راز اینجا
فنا شو گر فنا گشتی حقیقت
شدی جانباز بینی دید دیدت
فنا شو کین نمود آخر فنایست
که ذات حق یقین ذات بقایست
چو بود جسمت اینجا آخر ای جان
فنا خواهد شدن در پیش جانان
تو پیش از مرگ از جسمت فنا گرد
حقیقت جان شو و دید بقا گرد
فنا شو پیش از این کآید فنایت
که در عین فنا یابی بقایت
فنا شو پیش از آن کاینجا بمیری
که در عین فنا گردی بدیری
تو این دم جسم و جانی هستی اینجا
فتاده در غمت مستی در اینجا
ترا تا این نمود خویش بینی
حقیقت جسم و جان دلریش بینی
چو مردان صورت و معنی برانداز
نهاد خویش از این دعوی برانداز
بدان ای جان که تو بس بی بهائی
حقیقت با حقیقت آشنائی
ترا نیکو اگر اینجا ببینی
چو منصور از یقین عین الیقینی
ترا اینجا چو منصورست این ذات
ولیکن کی بیابی تا که ذرّات
شود محو اوّلین چون اوّل بود
بیابی این زمان اینجا تو مقصود
بیابی آن زمان کز خود جدائی
بیابی و شوی عین خدائی
بیابی آن زمان گم کرده را باز
طلسمت گردد اینجاگه عیان باز
بیابی گنج ذاتت در بر خود
نهی بر سر جهان گه افسر خود
بیابی گنج جان ای رنج دیده
بدست آید ترا گنج گزیده
که این گنجست این پیدا و پنهان
حقیقت باز دان این سرّ قرآن
حقیقت کُنتُ کنزاً کی شنیدی
شنیدی کنز و گنجت را ندیدی
اگر گنجت ببینی اندر اینجا
نباید تا بر آری شور وغوغا
مکن شور ار شود گنجت پدیدار
کز آن آید یقین بخت پدیدار
در اوّل پایه چون گنجت نماید
دَرِ گنجت در اینجا برگشاید
نظر اندازی آنگاهی سوی گنج
فرومانی تو اندر حسرت و رنج
چنان گنجت کند بیخویش اینجا
دگر پنهان شود از پیش اینجا
دگر چون باز هوش آئی دگر بار
شود گنجت دگرباره پدیدار
دگر آهسته تر زان پیش و تن زن
حقیقت راز آن می بشنو از من
مگو با کس تو و خاموش جان باش
چو آن گنج ازدم خود تونهان باش
مگو با کس که غیر جان بسی هست
که گردانندت اندر گنج کل بست
طلبکارند چون گنجت بیابند
پس آنگاهی سوی رنجت شتابند
کنندت قصد جان تا خوش بدانی
ز من بشنو یقین راز نهانی
کنندت قصد جان اینجا حقیقت
که هم در گنج آرند ناپدیدت
کنندت قصد جان اینجا بتحقیق
پس آنگه بازیابی عین توفیق
اگر این گنج میخواهی که باشد
ترا و هیچ غم اینجا نباشد
چو یابی گنج چون منصور حلاج
نهی از گنج حق بر فرق جان تاج
چو شاه جزو و کل گردی چو منصور
مکن مانند او خود را تو مشهور
چو مر تاج حقیقت نه ابر سر
از آن تاجت کن اینجاگاه افسر
تو منما تاج خود با هر لئیمی
مکن مر خویش چون صاحب کریمی
ولی در شرع این ناگفتنی به
دُر این سرّ کل ناسُفتنی به
چرا کاینجا نبوّت آشکارست
نبوّت در یقین دیدار یار است
نبوّت بیشکی بردارت آرد
حقیقت مر ترا زا جان برآرد
نبوّت مر ترا اینجا زند بار
از آن میگویم اینجا سر نگهدار
نبوّت بر کند پنهانت اینجا
ترا گرداند اندر عشق شیدا
نبوّت برکند مر آخر ای جان
ترا معنی حقیقت ظاهر ای جان
نبوّت مر ترا آتش فروزد
نمود جسمت اینجاگه بسوزد
نبوّت در فنا اندازدت کل
چو شمعی از یقین بگدازدت کل
فنا گرداندت از بود خویشت
بآخر او نهد مر جمله پیشت
نبوّت را از آن بنمود احمد
که تا پیدا کند مر نیک از بد
نبوّت نیک و بد داند در اینجا
کند بیشک که بتواند در اینجا
نبوّت مر ترا بردارمردان
اگر گوئی یقین اسرار مردان
از آن منصور را کردند بر دار
که در اعیان نبود او سرنگهدار
چنان بُد دیده او اسرار اینجا
که خود دیدست حق بردار اینجا
چنان بد دیده او اسرار بیچون
که میدانست کو ریزد یقین خون
چنان بد دیده راز یار در راز
که خواهد در شدن در عشق شهباز
حقیقت ترک نام و ننگ کرد او
از آن در دید حق آن جام خورد او
حقیقت جام سرّ لایزالش
مر او را داده بُد حق دروصالش
در آن جام حقیقت خورده بد او
که او چون دیگران گم کرده بُد او
از آن جام محبّت یافت اینجا
که در دیدار کل بشتافت اینجا
از آن جام محبّت خورد و دم زد
که جسم و جان بکلّی بر عدم زد
از آن جام محبّت خورد بیچون
بمستی برگذشت از هفت گردون
از آن جام محبّت خورد با یار
که جز او می ندید از عین دیدار
از آن جام محبّت خورد در سرّ
که شد باطن مر او را جمله ظاهر
از آن جام محبّت خورد در راز
که کلّی گشته بُد انجام وآغاز
از آن جام محبّت خورد از دید
که پیشش محو شد مر جمله تقلید
از آن جام محبّت خورد و کل شد
که او در اصل فطرت ذات کل شد
از آن جام محبّت خورد ازدوست
که مغز یار بود و رفته از پوست
از آن جام محبّت خورد اینجا
که بود او صاحب هردرد اینجا
از آن جام محبّت کرد او نوش
که بود جسم و جان کردش فراموش
از آن جام یقین با نوش آورد
که ذات پاک را پیدا بکل کرد
از آن جام یقین چون خورد منصور
حقیقت ذات کلّی گشت از نور
از آن جام یقین چون خورد جانان
مر او را کل نمودش راز پنهان
از آن جام یقین شد کلی ازدست
ز جام دوست در حق حق به پیوست
از آن جام یقین راز فنا دید
فنا شد از خود و کلی بقا دید
از آن جام یقین عین العیانش
بگفت اسرار در سرّ نهانش
از آن جام یقین مست ازل شد
از آن صورت بدین معنی بدل شد
از آن جام یقین صورت برانداخت
ز دیدار معانی سر برافراخت
از آن جام یقین بیخویش آمد
حقیقت از همه در پیش آمد
از آن جام یقین تسلیم کل شد
در آن تسلیم او بی بیم و کل شد
از آن جام یقین اینجایگه حق
دم کل زد چو احمد در اناالحق
از آن جام یقین در دید دید او
نبد دید از یقینِ کل گزید او
ز حق دید و ز حق برگفت این راز
چو مردان در ره حق گشت جانباز
چو جان بازید جسم اینجا برانداخت
سر اینجاگه بُرید و سر برافراخت
چو جان بازید جانان رخ نمودش
ز دید دید خود فرّخ نمودش
چو جان بازید جانان شد حقیقت
درون پرده پنهان شد حقیقت
چو جان بازید جانان شد در اشیا
حقیقت گشت موجود و هویدا
چو جان بازید در دلدار پیوست
هم اندر دار او با یار پیوست
چو جان بازید بیرون رفت از کون
حقیقت خویش دید او لون بر لون
چو جان بازید و سر در آخر کار
حجاب از جان برافکند او بیکبار
چو جان بازید و سر شد باز سر دید
یکی در آخر از خود عین توحید
خدا خود دید او شد در خدائی
اناالحق شد ز جسم و جان جدائی
چو خود را یافت او دیدار بیچون
اناالحق میزد از دست و زبان خون
اناالحق میزد از دیدار اللّه
که رخ بنموده بودش بیشکی شاه
اناالحق میزد ازدید خداوند
که رسته دید جسم و جانش از بند
اناالحق میزده جسم و زبانش
سر و چشم و زبان شد جان جانش
اناالحق زد زبان و گفت رازش
یکی بد بیشکی شیب و فرازش
اناالحق زد ز یکی در یکی بود
زبانش خود خدا کل بیشکی بود
از آن این راز نتوانی شنیدن
که این اسرار نتوانی بدیدن
ترا کی سرّ گنج آید پدیدار
که هستی در وجود و عین پندار
ترا این سرّ نیاید فاش اینجا
که تا کلّی همی نقاش اینجا
نبینی و بننماید نمودت
که تا پیدا کند مر بود بودت
ترا نقاش جانها در دل و جانست
حقیقت در درون خورشید رخشانست
ترا نقاش جان در اصل فطرت
نمودست اندر اینجا دید قربت
ترا نقاش جان اینجا بدیدست
درون جسم و جان اینجا شنیدست
ترا نقاش حاصل نقش بینی
از آن خود را تو چون طین بخش بینی
ترا نقاش حاصل این دل و جان
بگردانی در او واصل دل و جان
ترا نقاش کل اصل یقین است
در او سرّ حقیقت کفر و دین است
ترا نقاش جان پیدا تو پنهان
چنین ماندی عجب در خویش حیران
ترا نقاش پیدا گشته اینجا
بمانده تو عجب سرگشته اینجا
ترا نقاش موجود از حقیقی
ابا دیدار او داری رفیقی
درون خویش را نقاش بنگر
عیان در جانست او را فاش بنگر
درون خویش او را بین بتحقیق
که تا از دید او یابی تو توفیق
درون خویش نقاش است دریاب
چرائی بیخبر اکنون تو دریاب
درون تست نقاش و ورا بین
نظر بگشای و دیدار خدا بین
درون تست نقاش حقیقت
گمان بردار و بنگر در یقینت
ببین او را و جان بر رویش افشان
حقیقت جسم خود در سویش افشان
ببین او را و جان در باز پیشش
حقیقت یاب کفر خود زکیشش
اگر نقاش بشناسی تو از راز
کند مر پرده را از روی خود باز
اگر نقاش بشناسی تو از جان
شود پیدا نماند هیچ پنهان
اگر نقاش بشناسی حقیقت
کند پیدا هم از خود دید دیدت
اگر بشناختی او را تو در دل
کند مانندهٔ منصور واصل
بر او گر پرده گرداند دریده
کند چون او ترا مر سر بریده
سرت از تن بُرد او در جدائی
کند بنمایدت دید خدائی
چو سر برداردت تن جانت گردد
تن اندر جان و جان پنهانت گردد
سر و تن هر دو در جانان شود گم
پس آنگه بیشکی جانان شود هم
بر جانان سر و تن مینماند
نمیداند که تا این سرّ که داند
شود سرسر بود تن جان بیکبار
حقیقت جان شود جانان پدیدار
در این معنی تو رهبر تا بدانی
که کلّی اینست اسرار معانی
در این معنی تو رهبر باز بین دوست
که تامغزت شود در آخرین پوست
در این معنی تو رهبر از نمودار
که جانت جان جان گردد در اسرار
یقین تا خویشتن را در نبازی
در این سر نیست بیشک هیچ بازی
یقین تا سر نبازی سرّ ندانی
چنین کن گرچو منصور این توانی
سرت سرّ است تن دل، جانت جانان
بوقتی کین شود مر چاره پنهان
سرت سرّ است و سر در سر نهادست
چنین اسرار در آخر فتادست
نیابی سر تو تا در سر ترا یار
بننماید درون جانت اسرار
در این سر جان عطّار است رفته
یقین در عین دیدار است رفته
در این سر جان نهاده بر کف دست
که این سر مر یقین عطّار را هست
در این سر جان نخواهم باخت تحقیق
سوی دلدار خواهم تاخت تحقیق
در این سر جان برافشاند در آخر
چو گردد جان جانم کل بظاهر
در این سر جان نخواهم باخت بیشک
که تا منصور گردم در عیان یک
در این سر جان نخواهم باختن من
که تا من او شوم بی جان و بی تن
در این سر جان نخواهم باخت از دید
که تاگردم یقین در دید توحید
در این سر جان نخواهم باخت در دوست
که تا جز او نماند مغز با پوست
در این سر جان نخواهم باخت هم سر
که تا در دوست گردم راه و رهبر
نمود جان جانم سر نمودست
تنم از سر سرم از تن ربودست
چو سر دیدم سرم اینجا چه باشد
که سر بهتر ز سر سودا چه باشد
چو سر دیدم ز جان و سرگذشتم
جان ودل بیک ره درگذشتم
گذشتم از سر و تن راز دارم
که هم انجام و هم آغاز دارم
گذشتم از سر و ازتن بیکبار
که جان و سر مرا بر جان و دل بار
گذشتم از سر و تن در غم عشق
که چیزی میندیدم جز غم عشق
گذشتم از سر و تن تا یقینم
که دیدم بی سر و تن اوّلینم
حقیقت جانم اینجا در میان است
تو میدانی و فارغ از جهانست
حقیقت جانم از دیدتو شد پاک
زنار و ریح تا آنگاه شدخاک
سرم در خون و خاک ره بگردان
رخ خود زین گدا ای شه مگردان
سرم در خاک و خون گردان چو گوئی
که تا آن دم زنم در عشق هوئی
سرم در خاک و خون انداز ای جان
حقیقت بیش از این جان را مرنجان
سرم در خاک و خون انداز الحق
که گفتم پیشت ای جان راز مطلق
سرم در خاک و خون انداز اینجا
که تا یابم حقیقت باز اینجا
سرم در خاک و خون افکن بخواری
که کردستم ز عشقت پایداری
سرم در خاک و خون افکن حقیقت
برون آرم دل و جان از طبیعت
سرم در خاک و خون افکن کنونت
که تا گردان شوم در خاک و خونت
سرم در خاک و خون انداز اینجای
مرا دیدار از دیدت بیفزای
سرم در خاک و خون گوید یقین باز
اناالحق در یقین چون اوّلین باز
سرم بادا فدای سالکانت
حقیقت باتمامت واصلانت
سرم بادا فدای پایت ای جان
که من جانی ندارم جز که جانان
کسی کو یافت سرّ دید دیدت
حقیقت هم سر و پا او بریدت
کسی کو یافت ذات پاکت اینجا
حقیقت دید سر در خاکت اینجا
فنا شد از جهان کل بی نشان شد
ز دیدت برتر از کون و مکان شد
سر و جانم فدای خا ک راهت
که خاک راه شد مر عذر خواهت
منم عطّار مسکین و تو دانی
دم از دم میزنم اندر معانی
منم عطّار مسکین ای دلارام
که جان روی تو دید در دلارام
شدم تا کل شدم دیوانهٔ تو
همی گویم ترا افسانهٔ تو
شدم تسلیم تو تا جان ببازم
سر خود بر سرت ای جان ببازم
دلارامم توئی آرام رفته
سرم آغاز در انجام رفته
سرم بادا فدا و جان حقیقت
چودیدم ذات اعیان بی طبیعت
مرا جز کشتن تو نیست رایم
مگردان این زمان از جابجایم
به یک جایم بکُش تا زنده گردم
چو مردان در برت پاینده گردم
به یک جایم بکُش ای راز بیچون
بگردان آنگهی در خاک و در خون
سرم تسلیم چون گویست اینجا
ولیکن نطق برگویست اینجا
شود چون عین دیدار تو یابد
یقین در سوی دیدارت شتابد
از این معنی اگر ره بازیابی
ز بود خود یقین شهباز یابی
از این معنی کس آگاهی ندارد
بجز منصور کس شاهی ندارد
یقین منصور شاه سالکان است
بصورت او یقین کون و مکان است
گرفتست این زمان کون و مکان او
رسیدست این زمان در جان جان او
چنان او را مسلّم آمد این راز
که شد از عشق خود در دوست سرباز
حقیقت این زمان شد راز دیده
که شه شد در مکان او باز دیده
چو شاه اینجا بدید و زو خبر یافت
همه ذات عیان در یک نظر یافت
چو شاه اینجا بداد از خود فنا شد
ز خود بفکند تا کلّی خدا شد
چو شاه اینجا بد او از خویش بگذشت
چو دید دید جان کلّی خدا گشت
چو شاه او را یقین دیدار بنمود
نظر کرد و حقیقت دید او بود
چنان شد عاقبت منصور در عشق
که خود را دید او مشهور در عشق
نبد منصور جانش جان جان بود
خدا با او و او در حق عیان بود
نهان بد دوست درمنصور پیدا
درون جان خدا بود او هویدا
حقیقت چونکه منصور گزیده
بذات حق شد اینجاگه رسیده
تنش دل بود ودل جان گشته اینجا
حقیقت جانش جانان گشته اینجا
درون خویشتن مر جان جان یافت
حقیقت جسم در کون و مکان یافت
چنان دل در یکی دیدار دیده
که کلّی بود کلّی یار دیده
بمنزل یافت خود را دید فارغ
شده اندر عیان عشق بالغ
بمنزل یافت خود را بیچه و چون
که بُد یک دانه نزدش هفت گردون
بمنزل یافت خود را بی نهایت
رسیده باز در عین هدایت
بمنزل یافت خود را فارغ و خوش
شده در پیش جانان خرّم و کش
بمنزل یافت خود را رازدیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
بمنزل یافت خود را بی نشان او
خدا را داند اندر جسم و جان او
بمنزل یافت وصل اینجا حقیقت
سپرده راز جانان در شریعت
چنان آسوده شد در منزل جان
که بگشاد از حقیقت مشکل جان
چنان اندر عیان آسوده شد باز
که حق را دید اندر خود نهان باز
چنان آسوده شد در وصل دلدار
که اینجا کل بدید او اصل دلدار
چنان آسوده شد در نور ذاتش
که کل بر ذات زد عین صفاتش
صفات و ذات را در هم فتاده
وجود خویش را پیدا نهاده
صفات و ذات خود اندر یکی یافت
خدا را در تمامت بیشکی یافت
صفات و ذات اینجا یافت در خویش
حجاب جسم را برداشت از پیش
صفات و ذات شد موصوف و منصور
یکی بنمود کل مقصود منصور
صفاتش ذات شد ذاتش صفاتش
نمود اندر دل و جان دید ذاتش
اناالحق زد از آن کویافت خود باز
همه بازید او سرگشت جانباز
اناالحق زد از آن شد راز دیده
که یار خویش را او باز دیده
چنان از عشق شوری کرد آغاز
که اندر شور بد انجام و آغاز
فلک دید و ملک در خویش گردان
فلک بد با ملک در خویش گردان
یقین چون دیدهٔ اسرار بگشاد
حقیقت ماء و نار و خاک و کل باد
همه در خویش دید او خدا بود
نه این زان ونه آن زین یک جدا بود
یکی بُد جملگی منصور بیچون
درونش بود گردان هفت گردون
درونش در یکی موجود حق دید
حقیقت ذات خود را بود حق دید
چنان شوری فتاد اندر درونش
که یکی شد درون را با برونش
یقین خورشید نور خویشتن دید
عیان نور او در جان و تن دید
یقین در جان خود دید او فلک را
بگویم پیش سالک یک بیک را
یقین در جان عیان ماه دید او
نظر بگشاد و نور شاه دید او
یقین در جان عیان مشتری یافت
حقیقت جزو خود در مشتری یافت
یقین در جان عیان زهره میدید
خود اندر ذات کلّی شهره میدید
یقین در جان عیان عرش اعظم
عیان دید و اناالحق زد از آن دم
یقین در جان عیان لوح اعیان
بدیده صد هزاران روح در جان
یقین در جان عیان بیشک قدم زد
بجز حق در وجود خود عدم زد
یقین در جان عیان میدید کرسی
از آن تابان شده ارواح قدسی
یقین در جان عیان میدید جنّت
رسیده بود اندر عین قربت
یقین در جان عیان میدید اشیا
کواکب در درون خود هویدا
یقین در جان خود افکند آتش
چو آتش شد ز حق در ذات سرکش
یقین در جان خود میدید او باد
که ذرّاتش از او بُد جمله آزاد
یقین در جان خود میدید مرآب
که در ذرّات میشد در تک و تاب
یقین در جان خود دیدار طین دید
عیان در ذات خود عین الیقین دید
یقین در جان خود میدید دریا
که میزد بحر کل در عشق غوغا
یقین در جان جوهر نور حق دید
از آن اینجا عیان منصور حق دید
در آن جوهر نظر کرد از عیانی
ز نور او همه سرّ نهانی
در آن جوهر بدید او ذات بیچون
حقیقت دید از آیات بیچون
در آن جوهر همه تابان شده باز
حقیقت نور ابا از عزّ و اعزاز
در آن جوهر نمود انبیا دید
حقیقت مر عیان را اولیا دید
در آن جوهر چودید اسرارشان کل
حقیقت در یقین انوارشان کل
در آن جوهر نظر کرد او دمادم
که تابان بود از آنجا نور آدم
در آن جوهر نظر میکرد هر روح
حقیقت یافت اینجا جوهر روح
در آن جوهر نظر میکرد یکتا
خلیل اللّه آنجا بود پیدا
در آن جوهر نظر میکرد جان دید
عیان آنجای اسمیعیل از آن دید
در آن جوهر بدید او طور سینا
در او موسی شده در عشق یکتا
در آن جوهر چو ایّوب از حقیقت
نمودش رخ ابی عین طبیعت
در آن جوهر یقین یعقوب و یوسف
عیان میدید بی عین تاسّف
در آن جوهر حقیقت دید عیسی
همه در نور جوهر بد هویدا
در آن جوهر حقیقت دید احمد
از آن منصور شد کلّی مؤیّد
در آن جوهر حقیقت مرتضی دید
حسن نیز و شهید کربلا دید
در آن جوهر تمامت اولیا یافت
حقیقت راز بیچون و چرا یافت
در آن جوهر تمامت سالکانش
در اینجا گشت کل بیشک عیانش
در آن جوهر همه پیدا نمود او
از آن جوهر چنین غوغا نمود او
در آن جوهر نظر کرد و عیان دید
همه نور محمد(ص) را از آن دید
محمد دید در جوهر عیانی
از او مشتق شده سرّ نهانی
محمد(ص) دید نور جزو و کل باز
از آن نزدیک آن منصور سرباز
بنزد احمل مرسل حقیقت
رسیده بود و ره بسپرد و دیدت
که اینجا باز یابی جوهر حق
حقیقت دم زنی اندر اناالحق
از آن دم زد که کل اینجا یقین دید
در آن جوهر هم اوّل آخرین دید
از آن دم زد که جوهر در فنا یافت
در آن جوهر حقیقت خود فنا یافت
از آن دم زد که آدم یک دمش دید
درون بحر او چون شبنمش دید
از آن دم زد کز آندم گشت واصل
همه در جوهر کل دید حاصل
از آن دم زد که آن جوهر از آن بود
حقیقت حق در آن در گفتگو بود
ترا آن جوهر اینجا هست بنگر
مباش آخر چو مستان مست بنگر
از آن جوهر که آن منصور کل دید
حقیقت پر بلا و رنج وذل دید
از آن جوهر دم حق زد در اینجا
حقیقت کام خود بستد در اینجا
بهشیاری توانی یافت جوهر
در اوهر نور آنجاهست بنگر
چو جوهر یابی اینجاگه بتحقیق
چو او بردی حقیقت گوی توفیق
چو جوهر یافتی از جوهر ذات
تو گردی بیشکی اسرار و آیات
از آن جوهر عیان لادید در خویش
حجاب پردهها برداشت از پیش
از آن جوهر عیان لا ز توحید
بحق دریافت او شد دیدهٔ دید
از آن جوهر عیان گر لاشوی تو
یقین مانند او یکتا شوی تو
از آن جوهر که آخر لا پدیداست
حقیقت بیشکی الّا بدید است
از آن جوهر چو دیدی دیدهٔ باز
نظر میکن تو صاحب دیدهٔ باز
از آن جوهر اگر یابی کمالی
رسی مانند او اندر وصالی
از آن جوهر شوی کل راز دیده
از این کن این زمانت باز دیده
ترا آن جوهر اینجا هست دریاب
به سوی جوهر الّا تو بشتاب
وصال جوهر جانان حقیقت
از او یاب این معانی بی طبیعت
وصال جوهر جانان هویداست
بچشم اهل پنهانست و پیداست
وصال جوهر جانان نظر کن
همه ذرّات از آن جوهر خبر کن
وصال جوهر جانان ببین باز
حقیقت در عیان عین الیقین باز
وصال جوهر جانان چو منصور
نظر کن تا شوی نورٌ علی نور
وصال جوهر جانان ترا جانست
که اندر او حقیقت راز پنهانست
وصال جوهر جانان چو منصور
نظر کن تا شوی پیوسته پر نور
وصال جوهر جان هست پیدا
ولی در جوهر ذاتست یکتا
تو چون در جوهر جانت رسیدی
ز جان سر دیدن جانان بدیدی
تو چون درجوهر جان راه بردی
حقیقت گوی خود از شاه بردی
در این جوهر دل تو ناپدید است
اگرچه دل از این جوهر پدیدست
از این جوهر همه نورست تابان
از آن تابانست نور جان ز جانان
از این جوهر شوی واصل در آخر
ترا مقصود کل گردد بظاهر
از این جوهر ببین سرّ کماهی
گرفته نورش از مه تا بماهی
از این جوهر حقیقت راز جمله
که اندر اوست مر آغاز جمله
از این جوهر بدان سر حقیقت
ولی منگر حقیقت در طبیعت
از این جوهر بدان اسرار جانت
که اصل آن شدست اینجا عیانت
از این جوهر که بینی تو مزن دم
که اینجا یافت بیشک دید آدم
چو آدم دید این جوهر درونش
حقیقت نور او شد رهنمونش
چوآدم دید این جوهر بجنّت
یقین افتاد اندر عین قربت
ز جوهر یافت آدم نور بیچون
ابا حق گفت اینجا بیچه و چون
ز جوهر یافت آدم عقل کل باز
که خود گردیده باشد جزو و کل باز
ز جوهر یافت آدم راز دیده
از آن بگشاد آن شهباز دیده
اگرچه جوهرش اندر عیان بود
از آن جوهر حقیقت در میان بود
همه اسم و صفات از دید آن نور
حقیقت آدم اینجا کرد مشهور
حقیقت اسمها اندر مکان یافت
از آن جوهر در آخر جان جان یافت
همه اعزاز عالم زو شده راست
ترا آن جوهر است از من شنو راست
تو آدم دیدهٔ یا نی یقین گوی
مرا این سر یقین عین الیقین گوی
توئی آدم خبر اینجا نداری
بهرزه عُمر در تلخی گذاری
توئی از خاک آدم راه دیده
وجود خویشتن در شاه دیده
توئی از نسل آدم آمده باز
بدیده بیشکی انجام و آغاز
تو آدم بودهٔ با بود آدم
تو این معنی مرا برگوی در دم
تو زو بودی شدی پیدای اذهان
نداری چون کنم این نصّ و برهان
تو آدم بودهٔ در اصل فطرت
نداری این زمان سر درد قوّت
که تا اعیان خود را بازیابی
گشائی مر نظر تو راز یابی
تو آدم بودهٔ امّا ندانی
اگر یابی در آن حیران بمانی
تو آدم این زمان بنگر درونت
که اندر قربتست او رهنمونت
تو آدم گر ببینی کی شناسی
از این میدان که بس تو ناسپاسی
خدائی میکنی از آدم ذات
از آن اینجا ندیدستی غم ذات
دم ذات خداوند و دم تست
حقیقت او در اینجا آدم تست
دم ذات خدا در تو نهان است
ولیکن دیدهات ازوی عیانست
دم ذات خدا در تست موجود
نظر کن کل ببین دیدار معبود
دم ذات حقیقت داری ایدوست
اگر کلّی برون آئی تو از پوست
دم ذات خدا داری تو در جان
وجود خویشتن چندین مرنجان
دم ذات خدا در جان عیان است
ولیکن این بسی شرح و بیانست
ترا اینجاست موجود حقیقت
ندیده در درون بود حقیقت
ز اسرار حقیقت سرّ آدم
ترا میگویم اینجا گه دمادم
ترا اینجاست ذات حق یقین تو
اگر گردی بکلّی پیش بین تو
ترا اینجاست بیشک روشنائی
دگر ره بردی آن اندر خدائی
ترا اینجاست سرّ لایزالی
نمییابی از آن اندر وبالی
ترا اینجاست سرّ لا نمودار
ولی اینجا نمییابی ز پندار
ترا اینجا حقیقت در شریعت
شود اعیان نمود دید دیدت
وصال اینجای اندر شرع بنگر
که شرع اندروصالت هست رهبر
وصال از شرع یابی و معانی
ره شرع نبی بسپر که جانی
وصال از شرع میآید بدیدار
ز شرع اینجا بیابی وصل دلدار
وصال از شرع جوی و عین تقوی
که وصلت ناگهی آید ز معنی
وصال از شرع پیدا کرد آخر
ز تقوی وصل جان آید بظاهر
وصال اینجاست در شرع محمد(ص)
حقیقت نیک مردی باش نی بد
وصال از شرع یاب آنگاه لاشو
ز دید مصطفی در حق فنا شو
وصال از شرع یاب و باز بین دوست
تو مغزی و برون آئی تو از پوست
وصال از شرع یاب و فرع بگذار
دل یک مور هرگز تو میازار
وصال از شرع یاب و بی نشان شو
ز عین شرع نور ذات جان شو
وصال از شرع یاب ای کار دیده
که اندر شرع باشی کل تو دیده
وصال از شرع چون منصور دریافت
درون جان و دل آن نوردریافت
ز وصلت گر نمایم ذات اینست
درونت جان جان و شاه اینست
ز تقوی باطنت پاکی گزیند
اگر دید تو جز باکی نه بیند
توئی پاک و ببینی آدم خویش
که داری در درونت همدم خویش
ترا نقدست آدم چند جوئی
تو این دم آدمی تا چند گوئی
ترا نقدست آدم بی بهانه
از آن دم بین تو او را جاودانه
ترا نقدست آدم در نمودار
حجاب جنبشش از پیش بردار
ترانقدست آدم تا بدانی
یقین دریاب این سر تا بدانی
ترا نقدست آدم کن نظر باز
ترا اینجایگه دادم خبر باز
ترا نقدست اینجا آدم دم
دمادم نفخ ذاتست ای تو در دم
ترا نقدست آدم میندیدی
که از این دم تو در گفت و شنیدی
ترا نقدست آدم رخ نموده
ترا هر لحظه صد پاسخ نموده
ترا نقدست آدم نیز هم نوح
نشسته این زمان در کشتی نوح
ترا نقدست این دریای معنی
چراهستی تو ناپروای معنی
بمعنی این دم خود باز بین تو
درون خویش در عین الیقین تو
بمعنی آدم خود گر بدانی
ترا پیدا کند راز نهانی
بمعنی آدم اینجا در درونست
برون ازجنّت و کل در درونست
بمعنی آدم از تو تو ز آدم
بگو تاچند گویم من دمادم
بمعنی آدمی ای آدمی زاد
حقیقت آدمی زاد آدمیزاد
ولی این سر یقین آدم بداند
که از این مر یقین آن دم بداند
تو دیدی آدمی در صورت خویش
حجاب ذات را آورده در پیش
حجاب ذات آدم بُد صفاتش
دم او بود کل اعیان ذاتش
حجاب آدم این بد جان جانان
اگرچه بود آدم ذات اعیان
حجاب آدم اینجا بود صورت
که اندر گردنش بود آن ضرورت
حجاب آن بهشت آید ز حوّا
برون آمد شد اندر ذات یکتا
حجابش بود صورت آخر کار
حاجب از وی بیفکندش بیکبار
فنا شد آدم و دیدش لقا باز
حقیقت بود خود اندر خدا باز
چو آدم دید آخر بود اللّه
حقیقت بود آدم بود اللّه
چو آدم ذات حق دریافت آخر
بسوی ذات حق بشتافت آخر
حقیقت ذات شد آن دم ز دیدار
ز جسم و جان شد اینجا ناپدیدار
در آخر چو نماید ذات اعیان
صافت ذات شد پیدا و پنهان
حقیقت ذات شد پیدا از آن بود
که اینجا صورتی در جسم و جان بود
حقیقت ذات بیچون شد در آخر
چگویم تا که او چون شد در آخر
چو آدم ذات شد در قرب اعیان
صفات ذات شد پیدا و پنهان
حقیقت بود اوّل در بهشت او
در آخر مر بهشت جان بهشت او
حقیقت جملگی آمد حجابش
بسی کردند اینجاگه عتابش
وصال و هجر دید اینجا حقیقت
در آخر رجعتی کرد از طریقت
طبیعت را رها کرد و فنا شد
همین است این بیان دید خدا شد
در آخر جملگی عین فنا هم
چو آدم بیشکی دید خدا هم
در آخر چون نماید ذات بیچون
نماید جملگی را بیچه و چون
در آخر چون نماید ذات دیدار
صفات فعلی آید ناپدیدار
در آخر چون نماید ذات اعیان
کند در پرده جسم و جانت پنهان
شوی پنهان چو آدم آخر کار
بدانی آنچه میجستی طلبکار
شوی پیدا و پنهان باز بینی
نمود ذات یکتا باز بینی
شوی پنهان تو اندر دید بیچون
محیط کل شوی در هفت گردون
شوی پنهان و آنگه ذات باشی
حقیقت جسم را ذرّات باشی
چو پنهان گردی آنگاهی هویدا
شود پیدا حقیقت ذات یکتا
چو پنهانی شود جانت ز صورت
حقیقت جمله برخیزد نفورت
چو پنهانی شوی آخر بیابی
نهانی ذات را ظاهر بیابی
حقیقت در نهانی ذات بیچونست
نیارم گفت این سر تا چه و چونست
حقیقت هجر میخواهی تو در یار
پس آنگاهی شوی از کل پدیدار
تو آن دم چون شوی پنهان ز صورت
شوددر خاک صورت مر ضرورت
بشیب خاک خواهد رفت تحقیق
در اینجاگاه خواهد یافت توفیق
بشیب خاک آنجا راز بیند
یقین گم کردهٔ خود باز بیند
چنان دانا بود در منزل گِل
که مقصودش بود پیوسته حاصل
چنان دانا بود در منزل خاک
که از آلایش شود اینجایگه پاک
چنان دانا بود از سرّ بیچون
که پاک آید در آخر از کف خون
چنان دانا بود در راز اوّل
چو گردد زیر طین آخر مبدّل
شود پاک از همه آلایش بود
بیابد او عیان دیدار معبود یقین جسم
خواهد ریخت ناچار
بزیر خاک فرسودش از این خار
طبیعت پاک گردد تا شود جان
نهد رخ در سوی خورشید تابان
وصال عاشقان در زیر خاک است
در آخر بی حجب دیدار پاکست
وصال عاشقان اینجاست دریاب
تو گویم عاشقی هان زود بشتاب
وصال عاشقان اینجاست بیشک
که آخر دید جانانست در یک
وصال عاشقان اینجاست تحقیق
که میبخشید اینجاگاه توفیق
وصالت شیب خاک آید حقیقت
که تا پنهان شوی کل در طبیعت
در اینجا پیش رویت باز آرند
بنزدیک تو اعمالت بدارند
نمود از نیکوئیات عین طاعت
تو نیکی یابی از عین سعادت
نمودار بدی بینی بدی باز
بدی کم کن ز من بشنو تو این راز
اگر بد کردهٔ بر جان مردم
شوی درخاک مار و کرم و کژدم
خورندت جملگی تا روز محشر
ز قرآن این معانی یاب و ره بر
بدوزخ باز مانی مانده در رنج
تو نیکی کن که نیکوات بود گنج
حقیقت مؤمنان در خاک نورند
چو اینجا اندر اینجا در حضورند
حضور طاعت و نور خدائی
درون قبر باشد روشنائی
ز نور شرع و طاعت تا قیامت
حقیقت ذات باشد این تمامت
اگر بشناسی این ره رهبری تو
ز ذات حق در آخر برخوری تو
کسی کاین راز اینجا باز بیند
کم آزاری کند تا راز بیند
ترا راهی است بس دشوار در پیش
نیندیشی تو این ساعت بر خویش
که خواهی شد ز دنیا آخر کار
بسوی عین عقبی ناپدیدار
که چون باشد در اینجا رازت ای دل
یقین بشناس اینجا بازت ای دل
تو خواهی شد نیندیشی دمی تو
که اینجاگه نداری همدمی تو
نه خواهر نی برادر نی پدر نیز
نه با ما هیچکس اینجا خبر نیز
کسی تو دارد و تو آنکسی هم
که بر ریشت نهد اینجای مرهم
تو مسکین غافلی در دید دنیا
بمانده فارغ از اسرار عقبی
که آخر رفت خواهی چون کنی جان
بگو با من در اینجا راز و برهان
تو خواهی بود با خود جاودانه
کسی دیگر مجو اندر بهانه
تو خواهی بود تنها هیچ با تو
نخواهی بُد بجز تو هیچ با تو
دریغا جمله در خوابند آگاه
کسی اینجا نمیبینم در این راه
تمامت اندر این سر غافلانند
حقیقت سرّ این معنی ندانند
چنان دانند در عین زمانه
که خواهد ماند اینجا جاودانه
نمیدانند تا وقت اندر آید
نمود عمر آخر هم سرآید
حجاب آنگاه بردارند از پیش
چه شاه و چه گدا مسکین و درویش
همه یکسانست اندر مردن اینجا
ولی راز دگر آید به پیدا
حجاب هر کسی اینجا یقین است
کسی داند که اینجا پیش بین است
که ظالم همچو مظلومی نباشد
غریب آخر یقین بومی نباشد
بصورت شرع این برهان نموداست
حقیقت سرّ این قرآن نموداست
که هر کس را در این دنیا ز اسرار
جزای نیک و بد آید پدیدار
نمود عمر آخر هم سر آید
نمیدانید تا وقت اندر آید
اگر این راز گویم دور باشد
مر این عطّار از این معذور باشد
ولیکن امر و نهی از دید شرعست
در این اسرار بیشک اصل و فرعست
چنان کن زندگانی اندر اینجا
که بای در معانی اندر اینجا
چنان کن زندگانی در بر دوست
که پیش از خود بمیری در بر دوست
که چون مردی یقین دل زنده باشد
حقیقت جان جان ارزنده باشد
نه کس از تو دل آزاری رسیده
نه تو از کس دل آزاری بدیده
تو هم از خود ز عین طاعت یار
حقیقت جسم و روح آمد بیکبار
تو روحانی نه ظلمانی نمائی
حقیقت روح در روحی فزائی
شوی فارغ ز آزار خلایق
حقیقت این چنین آئی تو لایق
که جانت از طبیعت پاک گردد
کل از عین شریعت پاک گردد
شود جسم تو جان و جانت آن ذات
چو خورشیدی بتابد سوی ذرّات
نه در عین بلا در کل بمانی
نه همچون دیگران غافل بمانی
تو دل زنده توئی در اوّل ای دوست
چه آخر مغز بینی بیشکی پوست
چو تو ازخویش کلّی مرده باشی
تو گوی عشق اینجا برده باشی
بمانده زندهٔ جاوید در جسم
به نیکوئی برآید مر ترا اسم
به نیکوئی شوی در عین عقبی
بیابی آن زمان دیدار مولی
ترا در خاک جسمت جان بود نور
که جسمت کل شود در جان جان نور
ترا در خاک چون جان باز گردد
بسوی ذات کل اعزاز گردد
در این معنی که من گفتم شکی نیست
یقین در یاب آخر جز یکی نیست
یقنی دریاب آخر راز جانان
که جان خواهد بُدن در راز جانان
محقق پیش از آن کاینجا بمیرد
سزد کین سرّ معنی یاد گیرد
نمیرد جان که جانان دیده باشد
حقیقت آنکه صاحب دیده باشد
نمیرد جان عاشق در حقیقت
دلی رجعت کند او از طبیعت
نمیرد جان عاشق بیشکی باز
نیابد آخر و انجام و آغاز
نمیرد جان عاشق در دم مرگ
ولی جز حق کند مر جسم خود ترک
نمیرد جان عاشق آخر کار
حجاب اینجا براندازد بیکبار
نمیرد جان عاشق تا بدانی
بخاصه آنکه باشد در معانی
نمیرد جان عاشق زنده باشد
چو خورشیدی یقین تابنده باشد
نمیرد جان عاشق در صفاتش
در آخر باز یابد عین ذاتش
نمیرد جان عاشق باز بین دوست
برون آید حقیقت مغز از پوست
دل عاشق نمیرد اینست رازت
که گفتم در یقین است عشقبازت
بخواهی مرد لیکن تا بدانی
ولی رجعت کند از زندگانی
حقیقت نیست مرگ عاشقانش
که پیش از مرگ میرند این بَدانش
که پس دم مردگی باشد یقین است
که هر دم مردنی در هر کمین است
تو این دم مردهٔ در عین صورت
ز سر تا پای در عین کدورت
تو این دم مردهٔ و می ندانی
تو پنداری که همچون زندگانی
بمیر از خویش تا یابی رهائی
که چون مُردی ز خود عین خدائی
بمیر از خویش پیش از مرگ اینجا
حقیقت خوی بد را ترک اینجا
کن ای دل تا حقیقت زنده مانی
یقین در جزو و کل تابنده مانی
چو خورشیدی که بیرون آید از جیب
سحرگاهان ز صبح عشق بی ریب
شکی نبود در این معنی و دریاب
بمیر از خویش و سوی یار بشتاب
خوشا آن دل که پیش از مرگ میرد
دل و جان هرچه باشد ترک گیرد
خوشا آن دم که دلدارش در اینجا
کند در عاقبت بردارش اینجا
حقیقت این بیان تا چند گویم
توئی پیوند تا پیوند جویم
تو خود اینجا حقیقت آمدستی
ز بالا در حقیقت سوی پستی
تو خود چون آمدی خواهی شدن باز
ندیده باز هم انجام و آغاز
هه در تو چنان گمگشته اینجا
که سر موئی نباشد رشته اینجا
درون جمله و بیرون گرفتی
حقیقت ذاتی و بیچون گرفتی
هر آنکو دید رویت همچو حلّاج
کنیش اندر بلای عشق آماج
هر آنکو رویت اینجا بازدیدست
خود اندر عین غوغا راز دیدست
سر عشاق در میدان چو گویست
فتاده این همه در گفتگویست
سر عشاق در میدان فکندی
چو گوئی در خَم چوگان فکندی
ترا این عشقبازی آخر کار
بود کمتر که عاشق را ابردار
کند هر کس که بیند رویت ای جان
کنی بردارش اندر کویت ای جان
زهی عشق و زهی کار و سرانجام
که باید خورد خون دل از این جام
نه بس چندین که خون خوردیم از تو
که دایم صاحب دردیم ازتو
که آخر چون شویم اندر سوی گِل
زهی فرجام کین سرّست حاصل
بمردن چند در شوریم اینجا
بآخر جمله در گوریم اینجا
حقیقت مرغزاری صعبناکست
که ما تخمیم کشته سوی خاک است
اگرچه تخم ما در زیر این خاک
شود چه بر دهد ای صانع پاک
چنان عطّار در حیرت فتادست
دمادم اندر این سیرت فتادست
دمی اندر یقین عطّار خاکست
دمی دیگر حقیقت جان پاکست
دمی خوف و رجا آید بدیدار
دمی عین لقا آید بدیدار
دمی اسرار بیچون رخ نماید
بگوید ذوق جان و دل فزاید
دمی دیگر شود از جان ودل پاک
براندازد حجاب آب با خاک
دمی دیگر کند از جان جدائی
رسد بیشک حقیقت در خدائی
دمی اندر گمان باشد حقیقت
گهی عین العیان باشد طریقت
یقین داند که خیر و شر هم از تست
حقیقت جسم و جان و این دم از تست
فنا گردان تو مر عطّار از خویش
حجابش جملگی بردار از پیش
یقین عین الیقینش باز بنمای
در عین الیقینش باز بگشای
بیک دم دار او را قائم الذّات
که تاکل دم زند از عین آیات
چو او دیدست ذات قل هواللّه
از آن گفتست موجود هواللّه
هو اللّهی توئی دانای اسرار
حقیقت مرتوئی بینای اسرار
تو بودی من نبودم هم تو باشی
درون ریش من مرهم تو باشی
تو میدانی که ریشم در درونست
نیارم گفت تو دانی که چونست
ز فضلت مرهمی نه بر دلِ ریش
حجابش جملگی بردار از پیش
یقین عین الیقینش باز بنمای
در عطّار مسکین را تو بگشای
تو سلطان و حکیمی و خدائی
حقیقت دردمندان را دوائی
دوای درد هر بیچاره دانی
علاج دردمندان را تو دانی
مرا دردیست این دردم دواکن
طبیبم چون توئی دردم شفا کن
دوای دردمندان هستی ای جان
دوائی کن مرا زین درد برهان
دوای درد عشاقی حقیقت
دوائی کن طبیبا زین طبیعت
چنان مجروح درد دوست گشتم
که در مغز حقیقت پوست گشتم
تو دردم دادهٔ درمانم از تست
حقیقت درد هر درمانم ازتست
ندارد درد من درمان در اینجا
مکن ازخانه بر درمان در اینجا
که رنجور و ضعیف و ناتوانم
دوای درد خود جز تو ندانم
چنان در درد عشقت زار ماندم
که تن مجروح و دل افگار ماندم
تو ای جان جهان چون درد دادی
مرا بر جان و دل دردی نهادی
در آخر دردم اینجا کن دواباز
که تا یابد وجود من صفا باز
مرا زان شربتی کان وصل خوانند
که جز آن عاشقان چیزی ندانند
مرا زان شربتی ده ازوصالم
که تا من بیش از این چندین ننالم
مر زان شربتی ده ای دل من
که تا وصلی شود مر حاصل من
مر زان شربت عشّاق باید
که کلّی راحتی در دل فزاید
مر زان شربتی ده در نهانی
که مر جانم شود عین العیانی
مر زان شربتی ده تا شفایم
بود در آخر و بنما لقایم
یکی پرسید از آن منصور آفاق
که چه به مرد را ای درد عشاق
دوای عاشقان جانا چه باشد
طبیب عاشقان آنجا که باشد
جوابی داد آن سلطان اسرار
که درد عشق را درمانست دیدار
دوای درد جانان روی جانان
کسی کافتاد کاندر کوی جانان
دوای عشق اینجا بی دوائی است
وفای قربت اینجا بیوفائی است
دوای عشق درد وصل درمانست
که جانان عین درد و عین درمانست
دوای درد جانانست اینجا
که هم او درد و هم درمانست اینجا
دوای درد جانان خود کند باز
بوقتی که حجاب از خود کند باز
حجاب از روی اگر برداردت کل
شود درمان ز رویش رنج و هم ذل
اگر پرده براندازد ز دیدار
شود درد دل اینجا ناپدیدار
اگر پرده براندازد ز رویش
شود درمان دلم از رنج کویش
دوای درد خود هم او کند او
تمامت عاشقان را بشکند او
نیابی مزد را تاجان نبازی
دل و جان بر رخ جانان نبازی
نیابی مزد را تا نشکند بار
ترا زین نقش شش در پنج و در چار
نیابی مزد را تا ریخت اینجا
فنا گرداند اندر دید یکتا
دوائی باد ازینجا درد جان است
در آخر بیشکی عین العیانست
نمیبینی تو آن اسرار منصور
که شد در جملهٔ آفاق مشهور
مر آن دردی که بر جانش درآید
در آخر ماه تابانش برآید
دوا شد درد جانان در بر او
که جانان بوددر جان رهبر او
دوا شد درد جانان پیش آن ماه
وصال از درد اینجا یافت ناگاه
وصال از درد ودرد اندر وصالست
تو پنداری که آن عین وبال است
وصال از درد جانان در کند یار
ز درد آید همی درمان پدیدار
وصال از درد اینجا مینبینی
در آخر خویش فرد اینجا ببینی
وصال از درد جانان باز یابی
ز درد آخر حقیقت راز یابی
وصال از درد جانان دان حقیقت
که بنماید وصال از دید دیدت
وصال از درد میآید پدیدار
هر آنکو مُردمی آید پدیدار
وصال عاشقان در درد باشد
کسی کو در عیان کل فرد باشد
وصال عاشقان در دست دریاب
تو داری جوهر اندر دست دریاب
وصال عاشقان دردست و رنجست
بآخر جوهر اسرار گنجست
وصال عاشقان چون درد باشد
بآخر یاردر جان فرد باشد
وصال و درد باشد با هم ای یار
مگو این سر تا با ناجنس بسیار
وصال و درد با هم در یکیاند
حقیقت هر دو اعیان بیشکیاند
وصال و درد جانان هر دو بگزید
کسی کو واصل اندر درد او دید
وصالش دردشد آنگاه درمان
حقیقت درد تو شد عین درمان
چو منصور از حقیقت جان و سرباز
هر آن زخمی که برجانت زند ساز
اگرچه دیگران در عین پندار
ندیده سرّ او چندی خبردار
که او اندر چه بود و راز دیده
حقیقت وصل آن شهباز دیده
حقیقت واصلان در پای دارش
همی دیدند این سر پایدارش
که دست و پا و سر در سر بینداخت
میان عاشقان بس سر برافراخت
سرش سر بود و سر پیدا نموده
حقیقت خویشتن غوغا نموده
وصالش بی فراق و درد درمان
شد آخر جسم رفت و ماند جانان
وصالش آمده کل درد رفته
وز اینجا تا بدانجا فرد رفته
وصالش آخر اینجا دست داده
ز سر پیچیده عشق ازدست داده
چنان اندر وصال شاهباز او
یقین شد زانکه بودش شاهباز او
چنان اندر وصال شاه کل شد
اگرچه در بلای عشق کل شد
چنان اندر وصال شاه دیدار
عیان دریافت وزو شد ناپدیدار
چنان در وصل جانان یافت خود را
که مر گم کرد مر اینجا اَحَد را
وصال شاه اینجا آشکارست
ولیکن وصلش اینجا پایدار است
وصال شاه دید و جان جان شد
دل و جان باخت با سر و بی نشان شد