قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - ‌در مدح یکی از علمای علّام و فضلای ذوی‌العزّ والاحترام گوید

مقتدای انس و جان آمد پدید
پیشوای این و آن آمد پدید
فیض فیاضی ز دیوان ازل
بر که بر پیر و جوان آمد پدید
نور اشراقی ز خلاق زمن
بر چه بر اهل زمان آمد پدید
حامل اسرار وحی ایزدی
بر زمین از آسمان آمد پدید
مفخر آیات غیب سرمدی
با ضمیر غیب‌دان آمد پدید
واصل‌ کوی فنا شد جلوه‌ گر
حاصل ‌کون و مکان آمد پدید
یک جهان تسلیم و یک عالم رضا
از بر یک طیلسان آمد پدید
یک فلک تحقیق و یک ‌گیتی هنر
درد و مشت استخوان آمد پدید
از رخش‌کازرم باغ جنتست
یک‌گلستان ارغوان آمد پدید
قاف تا قاف جهان شد پر ز جان
تاکه آن جان جان آمد پدید
قیروان تا قیروان از خلق او
مشک و عود و ضیمران آمد پدید
ملک دین را حکمران شد جلوه گر
سرّ حق را ترجمان آمد پدید
راز دل را رازدان شد آشکار
ملک جان را قهرمان آمد پدید
زد بسی بیرنگ نقاش قضا
تا چنین نقش از میان آمد پدید
نقش مقصود اوست وین بیرنگها
بر سبیل امتحان آمد پدید
صورت فیض ازل شد جلوه‌گر
معنی سرّ نهان آمد پدید
وصف آن جان را که جویا بود جان
با تنی خوشتر ز جان آمد پدید
آنچه را در آسمان می‌جست دل
بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
گو نهان ‌شو از نظر باغ جنان
غیرت باغ جنان آمد پدید
گو برون رو از بدن روح روان
حسرت روح روان آمد پدید
کی نماید جلوه در هفت آسمان
آن چه در این خاکدان آمد پدید
تهنیت را یک به یک‌ گویند خلق
عارف آن بی‌نشان آمد پدید
آنچه بر زاندیشه آمد آشکار
آنچه بیرون ازگمان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم وصف حضرتش
می‌نیاید در بیان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم حرف مدحتش‌
می‌نگنجد در زبان آمد پدید
آب شد از رشک سر تا پا محیط
کان محیط بیکران آمد پدید
عطسه‌زن شد خلق جان‌افروز او
زان بهشت جاودان آمد پدید
شعله‌ور شد خشم عالم‌سوز او
زان جحیم جان‌ستان آمد پدید
از دل و دستش‌ که جود مطلقند
خواری دریا و کان آمد پدید
با دو چشم حق‌نگر شد آشکار
با دو دست دُر فشان آمد پدید
جاودان آباد باد آن سرزمین
کاین سپهر جود از آن آمد پدید
در مدیحش بیش از این گفتن خطاست
کاینچنین یا آنچنان آمد پدید
مختصر گویم هرآن رحمت ‌که بود
در حجاب سرّ همان آمد پدید
تا به فصل دی همی‌گویند خلق
وقت سیر گلستان آمد پدید
عمر او چندان‌ که‌ گوید روزگار
مهدی آخر زمان آمد پدید