قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزانبی خان گوید

دلکی داری ای شوخ چو یک پارچه سنگ
ای دریغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ
من به تو هر روز از تنگدلی طالب صلح
تو به من هر شب از سنگدلی مایل جنگ
ختنی خط حبشی خال و فرنگی رویی
به ختن‌ روی نهم یا به حبش یا به فرنگ
مژه و چشم ترا هرکه ببیند غافل
وهمش آید که پلنگی زده بر آهو چنگ
هردم از سرمه ‌کنی مردمک چشم سیاه
الله ای‌دوست مکن‌اینهمه‌مردم را رنگ
چشم ار سرمه ‌کنی تیره ‌کف از حنا سرخ
پای تاسر همه رنگی چه‌کنی دیگر رنگ
تو مگر آهو کی‌ کشتی و چشمش ‌کندی
عوض چشم خود از چهره نمودی آونگ
اینک اینک مژگان تو گواهست‌ که تو
زده‌یی بر تن آن آهو صد تیر خدنگ
زهرهٔ رنگ‌، هم از تیر تو گر پاره نشد
رنگ سبزیست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ
رگ سرخی به دو چشم گواه دگرست
که به خونریزی آن آهو کردی آهنگ
چشم‌بند دگرت اینکه قمر را ز سپهر
به‌فسون‌دزدی‌وبر صورت‌خود بندی تنگ
باورت نیست به شب پرده ز رخ یکسو به
تا چو مه روی تو تابد به هزاران فرسنگ
دزدی دیگرت اینست که در را ز صدف
آری و در شکر سرخ نهی از نیرنگ
گر لبت نیست شکرخیز بیا تا بچشم
ورنه دندانت‌‌گهر باگهرش کن همسنگ
نقش ار تنگ بدزدی‌ که بود اینم روی
مانی ار زنده شدی از توگرفتی نیرنگ
سرو را جامه ‌کنی در بر کاینست قدم
بمی ای‌دزدک عیار از ان‌ا حیت و رنگ
همه سهلست نه مژگانت بود خنجر میر
چون ربودیش به طراری ای شاهد شنگ
میرمیران و خداوند بزرگان که بود
پشت‌گردون ز پی سجدهٔ‌اقبالش چنگ
هست با رتبت او رفعت نه گردون پست
هست با هستی او دایرهٔ امکان تنگ
تا جهانست خداوند جهان بادکز او
شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ