قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید

دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشق‌پرستی هنرش شیدایی
پیشه‌اش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح ‌پیمایی
چه‌گویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به ‌گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصه‌ها دارم ازین دل‌ که اگر شرح دهم
همه ‌گویند شگفتا که نمی‌فرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشک‌گل از رعنایی
شور صد سلسله دل طره‌اش از طراری
نور صد مشعله جان غره‌اش از غرایی
راست‌ گویم‌ که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دل‌ندانم به‌چه مکرش به سوی خانه‌کشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم به‌کناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به‌ گوشم‌ که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب می‌کشد از تنهایی
این ‌سخن ‌گفت و ز جا جست ‌و به ‌کرسی بنشست
رو به من کرد که ‌کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضرب‌گیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچه‌یی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که ‌کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزم‌آرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت ‌کمر جوزایی
به دلم ‌‌گفت ‌که ‌ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس ‌به من ‌کرد اشارت که چنین ‌نیست حکیم
جستم از جاکه چنینست‌که می‌فرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای ساده‌رخ یغمایی
خبرت هست‌که اخترشمری فرموده
که به پیرانه‌سرم بخت‌کند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
ساده‌رو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما به‌من‌آن‌روز چه‌می‌بخشایی
گفت هر بوسه‌که امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینه‌رنگست و خطت شامی‌چهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملک‌که بخشید ز بی‌پروایی
گفتم ای دل چه‌کنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا می‌لایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارم‌که به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که‌ کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمش‌گرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چه‌کار آیدت این دارایی
او زسودای‌ریاست‌چو صدف‌تن ‌همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلم‌کرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
که‌کسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برک‌گل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دل‌برو خفت چو ماری‌ که زند حلقه به‌‌ گنج
یا بر آنسان ‌که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ای‌دل چو رسد نوبت‌من‌زین خرمن
جهدکن تا قدری ‌کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست‌که مهتاب به‌گز پیمایی
تو برو توبه‌ کن از جرم‌ که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهان‌بان سایی
خسرو راد محمدشه عادل‌که بود
ختم شاهان جهانبان ز جهان‌آرایی
شهریاری ‌که به مهر رخ جان‌افروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقل‌گفتا ز چه خورشید به‌گل اندایی
ای‌که در سایهٔ اقبال جهان‌افروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب ‌گر ز پی مدح تو یزدان به‌ رحم
دهد اعضای جنین را صفت‌گویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تن‌گوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه به‌کوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی ‌که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانه‌یی هست مرا تنگ‌تر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارم‌که به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمن‌پیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه‌ گفتن نتوان شعر بدین شیوایی