غزل شمارهٔ ۸۴

از نور یار چون نفسم خانه روشن است
بیرون برید شمع که کاشانه روشن است
نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر
چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است
از حسن دوست دم به دم اسرار گفتن است
هر چند قدر گوهر یکدانه روشن است
صد شمع سوختم که خرد پیش بر دمد
پنداشتم که دیده ی فرزانه روشن است
ای شیخ شهر تیره دلان را چراغ باش
دل های ما ز گریه ی مستانه روشن است
محرم چه آگه از الم بی نصیبی است
داغی است این که بر دل دیوانه روشن است
گفتی ز عشق غیب دلت روشن است، ولی
آتش به خان و مان زده و خانه روشن است
عرفی خطای ما و تو محتاج عذر نیست
عذر خطای مردم دیوانه روشن است