غزل شمارهٔ ۱۴۷

ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست
عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
جزو قیمت نی ام اما به قناعت شادم
کان چه محصول زمین است و زیان این همه نیست
باغبان را مگر از عشوه ی گل دل بگرفت
ور نه پژمردگی بیم خزان این همه نیست
آخر از شعبده دلگیر شود شعبده باز
دل قوی دار که دستان جهان این همه نیست
صفتی به ز ریا نیست مگر زاهد را
ور نه چون باد بروت دگران این همه نیست
منزل صلح میان تو دراز است، فغان
ور نه در دین تو با کیش معان این همه نیست
شوق ما راه تماشاگه خود نشناسد
ور نه آرایش گلزار جنان این همه نیست
خضر توفیق مگر راهبرت شد عرفی
ور نه خود رهبری نام و نشان این همه نیست