غزل شمارهٔ ۲۶

نمیاید چو از دل بر زبان درد
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا میتوان داغ
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است راحتها، همان رنج
اگر این است آسایش همان درد
به دردسر نمیارزد جهان هیچ
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم بجای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشتهٔ ماست
غمت را اینقدر آمد زبان درد
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد