غزل شمارهٔ ۱۶۴

عشق اگر مرد است، مرد او تاب دیدار آورد
ورنه چون موسی بسی آورد، بسیار آورد
تا فریبد ابلهان را در متاع روی دوست
آسمان پیش از تو یوسف را به بازار آورد
بس که زخم غمزه خوردم زمین مشهدم
خرمن خنجر به جای بوته ی خار آورد
کافری دان عشق را کز شغل من گر وارهد
گردن روح القدس در قید زنار آورد
بگذر از دارالشفای عشق کز بهر علاج
هر نفس آید مسیح آن جا و بیمار آورد
مو به مویم دوست شد، ترسم که استیلای عشق
یک انالحق گوی دیگر بر سر دار آورد
ای که عرفی را مسلمان خوانده ای، او را بکاو
تا ز کفرآباد دل، بت های پندار آورد