غزل شمارهٔ ۷۸

دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت
یار اگر این‌ست بالله می‌توان از جان گذشت
از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکل‌ست
راست می‌گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
جز به روز وصل عمر و زندگی حیف‌ست حیف
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
یار بگذشت، از همه خندان و از من خشمناک
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
چون گذشت از دل تیر خدنگش، گو بیا تیر اجل
هر چه آید بگذرد، چون هرچه آمد آن گذشت
پیش از این گر جام عشرت داشتم حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم که آن دوران گذشت
خلق گویندم هلالی درد خود را چاره کن
کی توانم چارهٔ دردی که از درمان گذشت؟