غزل شمارهٔ ۱۳۵

پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صدهزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب این‌چنین شکل و شمایل ساختند
خوب‌رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، به غایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
می‌تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی که او را نیم‌بسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند