غزل شمارهٔ ۲۲۹

اگر چون خاک پامالم کنی، خاک درت گردم
وگر چون گرد بر بادم دهی، گرد سرت گردم
کشی خنجر که می‌سازم به دست خویش قربانت
چه لطف‌ست این؟ که من قربان دست و خنجرت گردم
تو ماه کشور حسنی و شاه کشور خوبان
گدای کشورت باشم، اسیر لشکرت گردم
پس از مردن چو در پرواز آید مرغ جان من
چوم مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
مگس‌وارم، به تلخی، چند رانی؟ سوی خویشم خوان
که بر گرد لب شیرین همچون شکرت گردم
هلالی را به هشیاری چه جای طعن؟ ای ساقی
بگردان ساغر می تا هلاک ساغرت گردم