غزل شمارهٔ ۲۴۸

من که باشم که می لعل به آن ماه کشم
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر بادهٔ دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پردرد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم
ماه من رفت هلالی که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزهٔ این ماه کشم