مهتاب خزان

سَرِ بی سرور ما را ز چه سامانی نیست؟
شب بی اختر ما را ز چه پایانی نیست؟
ترسم آن روز به بالین من آرند طبیب
که من و درد مرا فرصت درمانی نیست
دانم ای پرتو خورشید، بتابی بر من
روزگاری که مرا گوشهٔ ویرانی نیست
آسمان در افق آمیخت به کوتاهی ی خاک
با من آمیختنت مشکل ِ چندانی نیست
همچو مهتاب خزانم که به بزم شب من
جز گل ریخته و شاخهٔ عریانی نیست
ننگ بادت ز چنین دامن نیلی، ای کوه!
رو سفیدم که مرا همچو تو دامانی نیست
غم نیامد که به رخساره فشانم اشکی
گوهر از موج مجویید چو توفانی نیست
کشتزار از ستم باد پریشان شد و گفت
به پریشانی ی ِ ما جمع پریشانی نیست
عشق ِ یغماگر خود را به دل ما بفرست
خانهٔ سوخته را حاجب و دربانی نیست
گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی ِ دوست
خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...