شمارهٔ ۵ - طوفان

سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا
که قیراندود شد زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن‌جا
بناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعدسان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وزان شد روشن و تاربک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما
ز برق اورا به کف شمعی که‌هردم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
خلیج فارس ناگه گشت غربال
ز بالا بر سر آن تیره بیدا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی‌محابا
خط آهن میان موج گفتی
ره موسی است اندر قعر دریا
خروشان و شتابان رود کارون
درافزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبارآلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موج‌ها انگیخت چون کوه
که شدکوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موج‌هایش کف نشسته
چو برف دیمهی بر کوه خارا
نفس در سینه‌ها پیچیده از بیم
که ناگه چتر خسرو شد هویدا
چو کارون دید شه را تیزتر شد
چو مستی کش زنی سیلی بعمدا
جهاز آتشین بر سطح کارون
به ‌رقص افتاد چون می‌ خورده برنا
و یا مانندهٔ نر اشتری مست
کز آهنگ حدی برخیزد از جا
شهنشه بر سر کارون قدم سود
بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا
بلی دیوانه چون زنجیر بیند
فرامش گرددش آشوب و غوغا
می حب‌الوطن خوردست خسرو
کی از دیوانه دارد مست پروا؟
پس‌ از شه میر خوزستان گمان برد
که کارون خفت ‌و برگشت از معادا
ز شه شد دور و ناگاهان فروماند
در آن غرقاب هول‌انگیز، تنها
فروبلعیدش آن گود دژآهنگ
چو پشه کافتد اندر کام عنقا
ولیک از بیم شه بیرونش افکند
وز آن کرداب ژرفش کرد پیدا
کشیدندش برون از چنگ کارون
چو بودش بر شه گیتی تولا
ازین غفلت به خود پیچیدکارون
وزین خجلت گرفتش خوی‌ سراپا
پذیرفتار شد کاندر ولایت
نیازد زین سپس دست تعدا
نهنگانش نیازارند مردم
نه طوفانش بیو بارد رعایا
برو سدها ببندد شاه گیتی
وزو جرها گشاید شاه دنیا
نهد گردن به‌بند شهریاری
نماید خاک خوزستان مصفا
بود چونان که بد در عهد شاپور
شود چونان که شد در عهد دارا
بروباند ز اهواز اصل شکر
پدید آرد ز ششتر نسج دیبا
به پیوندد ز فیضش قصر در قصر
ز بند شوشتر تا خور موسی
کند برطرف بهمن شیر و حفار
هزاران قریهٔ آباد انشا
شهنشه عذر کارون درپذیرفت
بدان پذرفت‌کاری‌های زیبا
بود هرچند جرم بندگان بیش
گذشت شاه افزونست از آنها