شمارهٔ ۳۴

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ