سعدی

سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست
هیچم ار نیست‌، تمنای توام باری هست
«‌مشنو ای‌دوست که غیراز تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست‌»
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس
پای‌بند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی این‌جا بنهد رخت به امید قبس
«‌به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست‌»
بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بی‌شائبه‌، گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب‌، غیر تو دیاری نیست
گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست
در و دیوارگواهی بدهد کاری هست‌»
دل ز باغ سخنت‌، ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید
کاب گفتار تو دامان قیامت شوید
«‌هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید
تاندیده است تو را برمنش انکاری هست‌»
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
«‌صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست‌»
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وانکه جانش ز محبت اثری یافت‌، نمرد
تربت پارس چو جان‌، جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
«‌باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست‌»
سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس
«‌نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست‌»
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب‌، طبع بلند تو بود
زنده‌، جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جان‌ها به کمند تو بود
«‌من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست‌»
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند
«‌عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
«‌داستانی است که بر هر سر بازاری هست‌»