غزل شمارهٔ ۲۰۱

نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده را
تخم خال عیب باشد این زمین ساده را
عشرت روی زمین در خاکساری بسته است
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
بر سر گفتار، دل را خامشی می آورد
جوش مستی در خم سربسته باشد باده را
هر که پامال حوادث شد به منزل می رسد
از رسیدن پیچ و خم مانع نگردد جاده را
از نظر افتادن اغیار، عین رحمت است
شکوه بی موقع بود عضو به جا افتاده را
می کند قرب خسیسان پاک گوهر را خسیس
می پرد بهر پر کاهی نظر بیجاده را
چون کف بی مغز باشد پیش دریا دل، سبک
زاهد اندازد به روی آب اگر سجاده را
نیست صائب قسمت منعم به جز حسرت ز مال
اشتها در غیب باشد نعمت آماده را