غزل شمارهٔ ۴۷۰

ز خرمن صلح کن با دانه ای از دوربینی ها
که می سازد زبان برق کوته خوشه چینی ها
تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
سبک دارد کف بی مغز را بالانشینی ها
میان نور و ظلمت التیامی نیست، حیرانم
که چون پیوست جان آسمانی با زمینی ها
سرافرازی چو شمع آن را رسد در حلقه طاعت
که محرابش نخواهد شمع از روشن جبینی ها
نگردد روزن اندیشه تا مسدود از حیرت
ندارد غیر سودا حاصلی خلوت گزینی ها
به من بایست یار از دیگران نزدیکتر باشد
اگر نزدیک می گردید راه از دوربینی ها
ز گرد خط، گرفتم بی صفا شد ظاهر آن لب
کجا رفت آن تبسم ها و آن حرف آفرینی ها؟
ندارد روزی اهل قناعت چشم شور از پی
سلیمان می برد غیرت به مور از ریزه چینی ها
به ذوقی باده در جام سفالین ریختم صائب
که از طاق دل فغفور چین افتاد چینی ها