۶۱ - بشنو این قصه ز دوران قدیم

بشنو این قصّه ز دوران قدیم
عهد و ایام سلیمان حکیم (۱)
بچه زاغی بر سر شاخی نشست
دشتِ سبزی بود و او کیفور و مست
پیرمردِ عارفی در حال گشت
از دل آن دشت خُـرَّم ، می‌گذشت
چشم او افتاد بر آن بچه زاغ
کو نشسته از جهانی در فراغ
در دلش ایام طفلی زنده شد
جانش از شوق لَعِب ، آکنده شد (۲)
تا بترساند به نوعی زاغ را
رو به او چرخاند دستی با عصا
بر خلافِ عادتِ مرغانِ دشت
زاغ ازین تهدید او ، پَـرّان نگشت
مَرد ، سنگی از زمین برداشتی
زاغ ، وقعی هم به آن نگذاشتی
مَرد ، حیران شد ازین رفتار مرغ
وآن همه اصرار خود ، انکار مرغ
گفت با خود : گر که سنگ اندازمش
بی‌گمان از شاخ پَـرّان سازمش
شوق ِ بازی عقل و هوش مَرد بُرد
سنگ پرتابی به بال مرغ خورد
****
« کودکی » پایا به ذات آدمیست (۳)
فرق آن هم در شباب و شیب نیست (۴)
پیر و برنا ، هر دو جایی کودکند
در هوسبازی چو طفلی کوچکند
بین چگونه دل به بازی می‌دهند
عُمر خود در راه مُهمل می‌نهند
مختلف شد قیمت بازیچه‌شان
تیله‌ای از شیشه یا لعلی ز کان
« کاغذِ رنگی » ببین و کن قیاس
کآن رود ، آید به جایش اسکناس
طفل ، با لذّت به آن یک بنگرد
پیر ، این را بیند و کیفی بَـرَد
آنچه شد با شیر ، در جان اندرون
آنچه با جان می‌رود از تن برون
حُمق فطری در نهاد آدمیست
خود ، رهایی زین بلا امّید نیست
آدمی ، از مهد بازد تا لحد (۵)
نام آن را زندگانی می‌نهد
زندگی ، بازیست انجامش شکست
باخت ،هرکس پای این بازی نشست
****
باز گردم بر سر آن داستان
منتظر ماندست آن زاغ جوان
باید او را راهی قاضی کنم
تا دلش را اندکی راضی کنم
****
زاغ را بر جان چو این آفت رسید
روی بر قصر سلیمان پرکشید
****
کای سلیمان گر که شاه عادلی
از چه رو از بندگانت غافلی؟
آمدم نالان به درگاه شما
عدلِ خود بنگر و زخم ِ بال ما
گر از آن ظالم نگیری ، دادِ من
در قیامت ، بشنوی فریادِ من...
****
داد دستوری سلیمان بر وزیر
تا کند آن متهم را دستگیر...
****
مَرد ، در پیش سلیمان ایستاد
گفت : گویم آنچه را که روی داد
باز می‌گشتم ز گشتِ صبحگاه
بر درختی ، ناگه افتادم نگاه
زاغ را دیدم بر آن شاخ درخت
هم چو سلطانی ، لَمیده روی تخت
دید مرغک ، هیبت و بالای من
خود نکردی لحظه‌ای پروای من
این خلافِ خصلتِ مرغان بود
مرغ وحشی ، خائف از انسان بود (۶)
من ز روی کنجکاوی با عصا
بیم او دادم ، نجُنبیدی ز جا
پس یکی سنگ از زمین برداشتم
نیم چشمی هم به زاغک داشتم
او نکردی باز بر من اعتنا
تا خطایی رفت و شد این ماجرا
حال ، من ، گر اشتباهی کرده‌ام
واقفم اینکه گناهی کرده‌ام
او چرا چون دیگر مرغان ِ دشت
از چنین اعمال ِ من ،ترسان نگشت؟
مرغ ، بر جُنبده ظن ِ بَد بَـرَد
آدمی بیند ، هراسان برپَـرَد
****
گفت سلطان راست باشد این سخن
تو چرا نگریختی از این فِتَن ؟ (۷)
****
گفت : من دیدم ز دور این مرد را
چون رصد کردم به تن بودش عبا
پیش خود گفتم که او روحانی است
از تبار بوذر و سلمانی است
از شرار ِ جهل این یک ، ایمنم
آتش ِ جورش نگیرد خرمنم
هر که ممکن هست از روی هوا (۸)
سنگی اندازد به قصدِ جانِ ما
لیکن از او این عمل ، باشد بعید
کس شقاوت ،کِی ز مرد حق بدید؟
« کو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی » (۹)
گر طبیبی تیغ بر جانت کشید
کِی بر او ظن ِ جنایت می‌برید؟
کِی تو بگریزی ز هول ِ زخم او
حال ، گر من کاهلی کردم بگو؟
******************************
۱ - سلیمان پسر داود پیامبر است. خداوند به او زبان پرندگان را آموخت. به او لقب حکیم
داده‌اند. حافظ می‌فرماید :
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید ...... بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
۲ - لعب : بازی - شوخی
۳ - پایا : ماندگار - پاینده ، پایدار
۴ - شباب و شیب : جوانی و کهنسالی
۵ - بازد : در حال بازیست - در حال باختن است.
۶ - خائف : ترسان و ترسنده
۷ - فتن : جمع فتنه
۸ - هوا ، هوی : هوس ، میل
۹ - بیت از مولویست : تو برای وصل کردن آمدی ...... یا برای فصل کردن آمدی