۶۵ - آن عرب اشتر به صحرا برده بود
آن عرب ، اشتر به صحرا بُرده بود
گرگی آنجا اشترش را خورده بود
او گمان بُردی که آن حیوان مست
از سَر ِ غفلت به هامون گم شدست
هر کجا کردی ازآن اشتر سراغ
در پیاش گشتی به کوه و دشت و راغ
تپّه ماهوری نبودی ، کآن عرب
اشتر خود را ازآن کردی طلب
در بیابان ، پست و بالایی نماند
کز عصای او بر آن جایی نماند
چون سحر ،خورشید سَر میزد ز کوه
بادیه میشد ز دیدارش ستوه (۱)
زین تکاپو بر تنش ، رَختی نماند
کفش او را بخیه و تختی نماند
قامتِ امّید و آمالش خمید
چشم ِ فرجامش ز حسرت شد سپید
آشنایی با خِرَد ، دادیش پند :
بار ِ آمالی بر آن اشتر مبند (۲)
چشم خود را بر حقیقت باز کُن
رُو به کنجی تعزیت آغاز کُن
آن شتر بودی همه سرمایهات
اعتبارت ، مرغ زرّین خایهات
پس چرا غمگین نِهای زین ماجرا؟
زین مصیبت گو نمینالی چرا؟
آن عرب گفتش : به هامون تپّهایست
غیر آن موضع مرا امّید نیست
من سراسر دشت و هامون جُستهام
جز همانجا ، که بدان دل بستهام
کور سویی دیدهام در شام تار
ورنه کِی بودی مرا صبر و قرار
گر نیابم پشت آن ، مطلوبِ خویش
گردم از جُور فلک ، ریش و پریش
آنچنان در اشک ، غلتم ، زار زار
تا به حالم خون بگرید ، روزگار
****
تپّهٔ من ، صبح فردای منست
تا ببینم مژدهای در راه هست؟
هر شبانگه میدهم بر خود نوید
صبح فردا میرسد پیک امید
گر چه میدانم که بختم مستِ مست
دیرگاهی شد که کنجی خفته است
گر بنوشد تشنهای آب از سراب
بخت من ، آن روز برخیزد ز خواب
****
کاش هر کس تپّهای را داشتی
یا چو من ، امّید فردا داشتی
پشتِ تپّه ، بودی آن گمگشتهاش
عمر و شور و شادی بگذشتهاش
کاش هر کس فرصتی را یافتی
تا گلیم ِ بخت خود را بافتی
کاش دنیا ، درس مِهر آموختی
تا که کمتر جان ِ ما را سوختی
آنکه رسم جُور ، در دنیا نهاد
یا ستمکاری به انسان یاد داد
کاش بیند حاصل تعلیم ِ خویش
آدمی را با همه درندگیش!
*******************************
۱ - ستوه : ملول و عاجز شده و به تنگ آمده .
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه ...... بدو گفت خورشید شد سوی کوه ( نظامی )
۲ - آمال : آرزو ، بار آمال : اسباب آرزو