سربدار یار

دلـــم به تیــر ناوک جــانان دچـارآمد
به یک کرشمه گل انــدر دلم بهارآمد
صبا زطرّه ی دلبر کمند جان بگشـــود
زتار زلف وی انــدر دلــم سه تار آمد
ز سوز نغمه ی جانسوز گیسوان اکنون
دل رمیده ی سنگیـن دلان به زار آمد
نشاط بزم مِی آورد و شـور جان افزود
به ساغری دل خشکیده ام به بار آمد
دهیــد مژده به یــاران که دل بیارایند
که بوی مقـــدم آن ماه گلعـــذار آمد
ز تیغ صحبت دلبر چو لب گشود انگار
به گردنم دو لــب تیغ ذوالفقـــار آمد
رهد ز تابــش دوزخ به دور چـرخ قضا
هر آنکه بر سر او سایه ی نگــار آمد
گلی ز روی کرم هر که داد مـزرع دل
به فیض آب عنایت یکی هــــزار آمد
سرت ز حلقه ی گیسو نمی رهد الیـار!
به چوب قامت یار اینچنین به دار آمد